معرفی رشته فلسفه

"فلسفه به انسان کمک می کند تا به اوج کمال نایل آید و به سعادت که از طریق نیل به عالم معقولات حاصل می شود، دست یابد. پس فلسفه نه فقط از لحاظ فواید آن مورد توجه است بلکه فی نفسه نیز مطلوب است و از آن نمی توان صرف نظر کرد."
"ارسطو، فیلسوف مشهور یونانی"

"فلسفه ناشی از بی عقلی و عدم رشد آگاهی انسان است و اگر بشر به حدی از رشد و آگاهی رسید، نیاز به فلسفه ندارد."
"اگوست کنت، دانشمند، فیلسوف و ریاضیدان مشهور فرانسوی"

دو عبارت فوق نشانگر دو دیدگاه متفاوت در باره فلسفه است ک در طی قرون متمادی وجود داشته و گاه یکی بر دیگری چیره شده است؛ یعنی همیشه در طول تاریخ عده ای از متفکران، فلسفه را دوست داشتن خردمندی و فیلسوف را دوستدار خردمندی معرفی کرده و عده ای دیگر فلسفه را هنر لفاظی و بازی کردن با وازه ها دانسته اند.

به راستی، فلسفه چیست و چه حیطه ای را دربرمی گیرد که چنین دیدگاه های متفاوتی درباره آن وجود دارد؟

پاسخ را در ادامه مطلب مطالعه فرمائید

ادامه نوشته

تعصب به فلسفه

در طول تاريخ اسلام افراد بسياري فلسفه را تکريم و افرادي آن را تحريم کرده‌اند. اين ناشي از اختلاف معناهايي است که از فلسفه اراده شده است. عده‌اي که فلسفه را تحريم مي‌کنند فکر مي‌کنند فلسفه يعني تعبد به آرا و نظرات دانشمندان غيرمتدين به جاي تعبد به آيات الهي و روايات ائمه(ع)، و جايگزين کردن آراي افرادي چون افلاطون و ارسطو به جاي نظرات ائمه(ع)،‌ درحالي که چنين چيزي قطعا مذموم بوده و بايد با آن مخالفت شود.
ولي معناي واقعی فلسفه عبارت است از : بحث و تحقيق با روش عقلي درباره سلسله مسائلي که با تجربه و نقل قابل اثبات نيستند، يک سلسله مسائل حياتي مانند وجود خدا، معاد و وحي وجود دارد که نمي‌توان از روش نقلي و تجربي به حل آنها پرداخت، چرا که نه مي‌توان با تجربه وجود خدا و معاد و وحي را اثبات کرد و نه مي‌توان براي کسي که در وجود خدا شک دارد، از قرآن و روايات براي او دليل آورد، و تنها راه پاسخ به اين سئوالات، استفاده از طريق عقلي است و اين همان فلسفه‌اي است که منظور بسياري از طرفداران فلسفه است.

علت فاعلی (خاستگاه ) دین

قبل از هر چيزي لازم است بين علت پيدايش دين و منشا گرايش انسانها به دين، تفكيك نماييم. علت پيدايش دين، خداست اما اينكه منشا گرايش انسان به دين چيست، موضوعي است غير از علت پيدايش دين و در واقع سؤال در آن از علت دينداري انسان‌هاست. آنچه ذيلاً مي‌آيد بحث از منشا گرايش به دين است و اينكه علت گرايش انسان ها به دين چيست؟ در جواب اين سوال مكاتب مختلف كوشيده‌اند تا جوابي براي آن ارايه نمايند كه در مجموع به دو ديدگاه كلي مي رسيم. يكي ديدگاهي كه قايل به فطري بودن دين است و دين را برخاسته از درون جان انسان مي‌داند و ديگري ديدگاهي كه قايل به عارضي بودن دين است و دين را برخاسته ازعوارض بيروني مي‌داند كه به ناچار انسان را به سوي دين داري مي كشاند. در ديدگاه اول انسان به گونه‌يي آفريده شده كه دين در اعماق قلب او جا دارد و نمي‌تواند بدون دين زندگي كند اما در ديدگاه دوم، دين امر زايد بر فطرت و سرشت آدمي است كه بر او تحميل شده است. طرفداران ديدگاه دوم منكران دين‌اند. البته اينها  در عارضي بودن توافق نظر ندارند و هر كدام عامل جداگانه را در راه يابي پديده دين در زندگي انسان‌ها مؤثر مي‌دانند. عواملي چون ترس، جهل، عقده هاي جنسي و توطئه سرمايه داران.

گرامیداشت از روز فلسفه در دانشگاه کابل

برای بار نخست، روز جهانی «فلسفه» در دانشگاه کابل گرامی داشته شد. این گرامیداشت که توسط دانشجویان دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه کابل صورت گرفت، در نوع خود، یک اقدام کم‌نظیر به شمار می‌آید و آن را به فال نیک می‌گیریم.

امیدواریم که این اقدام خردپسندانه، نقطه‌ای آغاز برای کارهای بیشتر و ماندگارتر در زمینه‌ی جلب توجه دانش‌آموزان، دانشجویان و دانش‌آموختگان جامعه‌ی ما به اندیشیدن و تفکرات علمی و عقلانی گردد.

با آن که انسان ذاتاً فیلسوف، خردورز و خردمند است، ولی در کشور ما از چند سده به این سو (پس از سپری شدن عصر طلایی فلسفه که در دوره‌ی فارابی، ابن سینا و شاگردان شان به نقطه‌ی اوج رسیده بود) باورهای متحجرانه‌ و دُگم‌گرایانه‌ی اشعری، روحیه‌ی اعتزالی، آموزه‌های صوفیانه و سرانجام انحرافات سلفی‌گری فضای کشور را پر کرده و جای تفکرات علمی و عقلانی را گرفته است.

در حالی که همین کشور، زمانی کانون اندیشه‌های علمی و بحث‌های فلسفی بود و فیلسوفان نامدار و برجسته‌ای را به جهان تحویل می‌داد. روزگاری شهرهای معروف آن (بلخ، باميان، غزنين، هرات، کابلستان، زابلستان و…) زیستگاه دانشمندان، فرهنگیان، اندیشمندان و فیلسوفان بود ولی اکنون این کشور به میدان بزکشی برای گروه‌های بنیادگرا، خردستیز، انسان‌کش و هراس‌افگن تبدیل شده است.

بدبختی افغانستان از هنگامی آغاز شد که در پی تحولات سیاسی و اجتماعی، جامعه‌ی تحصیل‌یافته‌ی کشور به جای تکیه بر خردورزی، سراغ باورهای دُگم و جزم‌گرایانه را گرفت و عقلانیت را با تحجر، تعصب، تصوف و باورهای سلفی‌ معامله کرد. نتیجه اش این شد که امروز افغانستان و دو کشور همسایه اش ــ‌که پیشینه‌ی تاریخی و فرهنگی درازمدت دارند (پاکستان و ایران)ــ به زیست‌گاه و رزم‌گاه تروریستان تبدیل شوند و باورهای کور و کر، جای خردورزی و خردگرایی را بگیرد.

یگانه راه برای برون رفت از این مهلکه و مخمصه، بازگشت به همان راهی است که فرزانگان ما در گذشته رفته بودند و افغانستان آن روز را به بستری مناسب برای رشد اندیشه‌های تلاش‌گر، نوگرا و پویا تبدیل کرده بود. آن‌چه امروز مردم ما به آن نیاز شدید دارند، زمینه‌ی درست برای رشد روحیه‌ی همدیگرپذیری، همزیستی مسالمت‌آمیز و جامعه‌ی عاری از خشونت و تخطئه و تکفیر است. این هدف تنها در صورتی برآورده می‌شود که بار دیگر، تعقّل جای تعبّد و گرایش‌های انتقادی جای روحیه‌ی تسلیم را بگیرد.

 

سرگذشت غم انگیز فلسفه در افغانستان

سرزمین و حوزه‌ي جغرافيايي که در صده‌های اخیر نام افغانستان بر آن نهاده شده است از دير باز تلاقيگاهِ تمدن‌ها، فرهنگ‌ها، باورها و سنت‌هاي مختلف فکري و فلسفي بوده است. مي‌توان گفت افغانستان پيوند دهنده‌ي سه آيين بزرگ بوديسم، زرتشتي، و اسلام به همديگر است.

هرآييني، سنت‌هاي فکري و کلامي خود را دارد و بهره‌ي هرکدام از عقلانيت و تفلسف به فراخور نيازها و ضرورت‌هاي آن متفاوت است. در اين ميان سنت فلسفي بودايي و هندويسم در شرق، يک سنت فکري و فلسفي غني و پويا بوده و هست و همينطور سنت فلسفي اسلامي نيز از آغاز سده‌هاي نخستين اسلامي تا کنون يک جريان زنده و فعال بوده است.

مسلما عقلانيت و تاکيد بر خرد ورزي و انديشيدن در باب جهان و چگونگي آفرينش، در آئين بزرگ زرتشت نيز از آغاز تولد اين دين بزرگ به رهبري زرتشت در دربار گشتاسب در بلخ باستان نيزهمواره مورد توجه و تاکيد بوده است.

جالب اين است که افغانستان در دوره‌هاي مختلف شاهد رشد، شکوفايي و بالندگي هر سه آئين بزرگ ياده شده در حوزه‌ي جغرافيايي خود بوده است؛ ولي از اين سنت‌هاي غني فکري، فلسفي و اعتقادي تقريبا هيچ چيزي در اين ديار برجاي نمانده است. آنچه که اکنون به عنوان ميراث بر جاي مانده از اين اديان بزرگ در جهان نام برده مي شود حاصل تلاش ها و زحمات ديگران است که در حفظ و بقاي اين گذشته باشکوه کوشش‌هاي زيادي را به خرج داده اند. اين يکي از غم انگيز ترين سرنوشت‌هاي است که تفکر و عقلانيت در اين سرزمين آنرا تجربه کرده است.

اگر امروز نسل کنوني جامعه‌ي ما بپرسند که براي شناساندن، حفظ و احياي گذشته‌ي با شکوه افغانستان بويژه شهرهاي بزرگي چون بلخ، باميان، غزنين، هرات، کابلستان، زابلستان و ... دولت‌ها و نظام‌هاي گذشته افغانستان و صاحبان انديشه و قلم، ثروت و قدرت در ين سرزمين چه کرده اند.

پاسخ روشن است و آن اينکه چيزي براي ما از گذشته برجاي نگذاشته اند. نه تنها صاحبان قدرت براي حفظ ميراث غني تمدني و فرهنگي ما کاري نکرده اند که مجسمه‌هاي ارزشمند و بي نظير بودا در باميان را باري صورت اش را تراشيدند، براي آنکه با آن نوع صورت‌ها و چشم و دماغ ها مشکل داشتند و باري هم پاهايش را قطع کردند و در نهايت تمام دو پيکره‌ي با شکوه و بي نظير تاريخ را با خاک يکسان کردند.

وقتي سرگذشت آثار باستاني و تمدني افغانستان چنين بوده است سرگذشت فکر و انديشه در اين سرزمين روشن است که چه مي تواند بوده باشد. وقتي وجود يک پيکره‌ي بي‌جان و ساکت ايستاده در دل کوه پايه‌هاي هزارجات تحمل نمي شود معلوم است که مجالي براي صاحبان فکر و انديشه در اين سرزمين براي نقد و نظر و گفتگو و بحث نيز وجود ندارد.

در اين سرزمين در حالي براي از بين بردن و پاک کردن گذشته‌ي تمدني آن تلاش شده است که امروزه ملت‌ها و دولت‌ها در جهان با تمسک به افسانه‌ها، ضرب المثل‌ها، اشعار وآثار باستانی بجا مانده از دوره‌های باستانی و کهن، سرگذشت اندیشه و تفکر را در گذشته های خویش رصد می کنند.

این تاریخ سازی ها و ثبت داشته های فکری و فرهنگی ملل بنام یک تبار و دیار خاص نه تنها به اینجا ختم نمی شود که برخی مدعی اند اندیشه و تفکر فلسفی فقط از آن آنها است و دیگران سهمی در تولید و توسعه‌ي اندیشه و فکر در جهان بشری ندارند. روشن است وقتي اثري از گذشته برجاي نمانده باشد که به‌عنوان سند و مدرک استفاده شود ديگران همه چيز را از آن خود خوانده و بنام خود ثبت خواهند کرد. و سهم ما در شکل دهي تمدن‌هاي بزرگ بشري را از بيخ منکر شده و ما را به توحش و بربريت محض در تاريخ متهم خواهند کرد.

اما براستی سرگذشت اندیشه و فکرفلسفي در افغانستان چگونه بوده است؟ سهم افغانستان در دوره های باستان(قبل از اسلام)، میانه (دوره اسلامی تا قبل از حاکمیت شاهان افغان) و دوره های اخیر و معاصر، در تولید و تکثیر اندیشه و فکر فلسفی چگونه بوده است؟

در شرائط کنونی که مجال مطالعات و بررسی های گسترده علمی در این زمینه فراهم نیست نمی توان آنگونه که باید داوری و قضاوت درست نسبت به این مسئله داشت. اما در این حد می توان گفت که این سرزمین خواستگاه و پروراننده‌ي دو آئین بسیار مهم، بزرگ و تاثیر گذار بودایی و زرتشتی بوده است. بلخ و بامیان از شهرهای بسیار کهن و باستانی است که روزگاری مهد تمدن های بزرگ شرقی، خواستگاه ادیان بزرگ و ملجأ پیروان این دو آئین بزرگ بوده است.

اما از دوره های دورتر آثار چندانی فعلا در دست نیست تا بتوان به درستی داوری و ابراز نظر کرد. اما در اینکه این سرزمین از هزاران سال پیش ساکنانی با فرهنگ، تاریخ و سنت های فکری مشخصی داشته اند تردیدی وجود ندارد. از آنجای که عقلانیت و تفکر فلسفی در یک معنا و مفهوم عام اش هیچگاه از انسان و مجموعه های انسانی جدا نیست؛ می توان گفت رگه های از تفکرات فلسفی و عقلانی را باید در دوره های باستان نیز در افغانستان جستجو کرد.

نمی توان گفت پیروان دو آئین بزرگ بودایی و زرتشت فارغ از هرگونه تفکر فلسفی و یا نظام و سیستم فلسفی مشخصی این دو آئین را پذیرفته و ترویج داده اند. چنانچه امروزه، فلسفه‌های شرقی هندو و بودایی از مهم ترین جریان های فلسفی اند. بنا براین می توان گفت سر آغاز تفکرات اولیه فلسفی و عقلانی را در افغانستان باید در روزگاران کهن جستجو کرد.

پس از ظهوراسلام و آمدن این دین بزرگ ما شاهد یک دوره طلایی و اوج فلسفه در افغانستان کنونی و خراسان دیروزیم. افغانستان از معدود سرزمین های است که بیشترین متفکران و فیلسوفان برجسته‌ي اسلامی از آن سر برآورده اند.

در مورد فلسفه و سرگذشت آن بايد گفت اگر دوره های فلسفی را درافغانستان به لحاظ تاریخی تقسیم بندی نماییم باید گفت ما سه دوره شکوفایی و بالندگی، دوره فترت و زوال، و دوره پسا فترت و احیای ارام آرام و پر فراز و نشیب تفکر فلسفی را داریم.

دوره بالندگی فلسفه در جهان اسلام و شکوفایی فکر فلسفی در میان مسلمانان مرهون تلاشها وهمت بلند فیلسوفان مسلمانی است که از دیار خراسان و افغانستان امروزی سر برآورده اند. سرسلسله جنبان این دوره و سلسله حکیم ابونصر فاریابی یا همان فارابی بزرگ است.

پس از او حکیم، طبیب، و دانشمند بزرگ مسلمان ابن سینای بلخی پروراننده تفکر فلسفی در جهان اسلام است. شاید به سختی بتوان فیلسوف و اندیشمند بزرگی به علامه گی حکیم بزرگ بلخ، شیخ الرئیس، ابن سینای بزرگ در جهان اسلام از آغاز تاکنون سراغ گرفت.

بوعلی و فارابی با تأملات فلسفی و عقلانی شان بر آموزه های اسلام روح تازه درکالبد اسلام می دمند و درخت اسلام را تنومندتر و بارور تر می‌سازند. این دو بزرگ با آشنایی عمیق از اندیشه های فلسفی متفکران یونان باستان فلسفه های یونان را بر محور اسلام و آموزه های اسلامی خود بازخوانی نموده و فلسفه های تازه می آفرینند. دقیقا به همین دلیل آنانکه فلسفه اسلامی را کاملا ذیل فلسفه یونان یا رو نوشتی از فلسفه یونان می بینند بیراهه می روند.

متاسفانه این دوره طلایی و شکوفایی و بالندگی فلسفه در جهان اسلام پس از بوعلی و شاگردان او روبه زوال می نهد. عقلانیت به اغما می رود و دوره رکود وزوال فلسفه در جهان اسلام آغاز می شود. غلبه تفکر دگماتیک اشعری و رخوت اعتزال در جهان اسلام کم کم میدان را برای غلبه و استیلای صوفی گری و تصوف خالی می کند. صده های متمادی کلام اشعری و تفکر صوفیانه میدان داری می کند.

این سلطه بلا منازع این دو را در سده های اخیر فیلسوفان تصوف زده و عارف مسلکی چون صدرای شیرازی و پیروانش تلاش می کنند به چالش بکشند؛ به دعوایی طولانی کلام و فلسفه و عرفان پایان دهد و به زعم خود با آشتی دادن این سه، حکمت متعالیه را بنیان نهند.

در افغانستان سرنوشت تفکر فلسفی به گونه متفاوت تری رقم می خورد. اگر بتوان گفت در جهان اسلام پس از یک دوره فترت، احیای ارام آرام فلسفه را به همت فیلسوفان بزرگی چون صدرای شیرازی شاهد ایم؛ در افغانستان این سیر نزولی و قهقرایی با تسلط سلسله های پادشاهی افغان با چنان سرعتی به پیش می رود که امروزه حتی سخن راندن از فلسفه و بازخوانی پرونده تفکر فلسفی دراین کشور امر عجیب و دور از ذهن - حتی برای دانشجویان رشته فلسفه - می نماید.

غربت فلسفه در زادگاهش(افغانستان)

غریب در وطن

در شرائط کنونی که فقربه صورت گسترده همه ابعاد زندگی انسان افغانی را در برگرفته و نبود آگاهی و دانش لازم باعث شده است حضور باورها و افکار خرافی بسیار نیرومند، بی رقیب و یکه تاز میدان باشد سخن گفتن از فلسفه و عقلانیت در افغانستان که در دوره های مهد رنسانس اسلامی و شرقی بوده است بسی شگفت و خیال انگیز می نماید. چه بسا در شرائط کنونی در زادگاه فارابی و بوعلی از فلسفه سخن گفتن بیشتر به ياوه‌گويي، پرگويي، و افسانه‌گويي تعبیر شود و کسی از حقيقت اصلي و جوهره‌ی فلسفه چیزی نداند. این روزها از روز جهانی فلسفه در کشور در نقاط مختلف جهان تجلیل به عمل آمده است و ده ها متفکر و فیلسوف بزرگ از سراسر جهان در این نشست ها حضور به هم رسانده اند. اما اگر بپرسیم از زادگاه بوعلی و فارابی ودیگر پیروان مکتب فلسفی مشایی چه کسی توان معرفی اندیشه ها و افکار بلند این فیلسوفان بزرگ دوره میانی اسلامی را در چنین نشست های خواهد داشت شاید بسیاری به این پرسش حسابی بخندند. در دیاری که مردم غم جان و نان دارد سخن گفتن از فلسفه و حکمت به یک کالای لکس پشت ویترین می ماند که دردی از عابران فقیر کوچه و خیابان را دوا نمی کند. در افغانستان کنونی حضورافکار و باور های خرافی، بي‌سوادي، فقر، تحجر فكري، بي‌ثباتي سياسي، سطح پايين دانش و تحصیلات توده مردم، نبود آفرینشگری در عرصه اندیشه و فکر، عدم رشد متوازن عرصه‌هاي علمي - پژوهشي، فقر تكنولوژي معلوماتي و ... باعث شده است که فلسفه و عقلانیت فلسفی کاملا به حاشیه رانده شده و احساسات زدگی و غلبه عواطف تمامی جوانب زندگی مردم را تحت تاثیر قرار دهد. البته این سخن هرگز بدان معنا نیست که نقش مثبت عواطف و احساسات را در زندگی بشری نادیده انگاشت.

واقعیت این است که نقش عواطف در زندگی روز مره انکار ناپذیر است. این نقش به حدی است که عواطف به زندگی انسان معنا می دهد. روابط اجتماعی بر بنیاد آن شکل می گیرد و گاهی هم زندگی ها را از هم می پاشد. اما این را هم می توان گفت که بسیاری از جنگ­ها، کشتارها، و فجایعی که در طول تاریخ در سرزمین های مختلف رخ داده است هیچ کدام ریشه های عقلانی و بنیاد های عقلانی نداشته است بلکه بسیاری آنها ریشه در عواطف، احساسات و غلیان این  نیرو یا غلبه حالت های قوی ذهن بشر داشته است. کشتار های و جنگ های طولانی در سرزمین ما را نیز شاید بتوان چنین تحلیل و تبیین کرد. بدون شک آنچه که از جنگ برجا می ماند ویرانه ها و خاک خاکستری است که نعش های کشتگان را می پوشاند و بر سر و صورت بازماندگان آنان می نشیند. براستی کدام خرد و کدام عقلانیت چنین چیزی را بر می تابد؟ درغلیان عواطف و احساسات بشری است که خرد کنار رفته و حاشیه نشین می گردد و انسان در برزخ مرگ و حیات به کشتار هم نوعان خود گسیل داده می شوند. اما نکته حیاتی و مهم این است که برای دستیابی به عنصر ارزشمند خرد و حاکم شدن عقلانیت چه باید کرد. مردمان سرزمین ما نسل ها است که در آتش جنگ، کشتار، نفرت و مرگ خاکستر می شوند و راهی برای برون رفت از این وضعیت نمی یابند.

از تحلیل های فلسفی و روانشناختی پدیده عواطف واحساسات که بگذریم آنچه که برای ما اهمیت بسزای دارد این است که گاهی عواطف در برجسته سازی نقش فوق العاده دارد؛ وقتی به کسی عشق می ورزیم مجموعه صفات خاصی از آن فرد برای انسان برجسته می شود و در هنگام عصبانیت صفات دیگر. بنا بر این برای کنترل عواطف می توان خود را معطوف به امر دیگری کرد. اما این مهم نمی تواند با خود عواطف بدست آید زیرا اگر در چنین حالتی باز هم به عواطف بها داده شود همان صفات و ویژگی های که موجب نفرت و عصبانیت و کینه انسان نسبت به چیزی شده است توسط عواطف برجسته می گردد. ابن امر مسلما به تشدید این امور منجر می شود. برای عبور از چنین حالت و وضعیتی است که خرد و عقلانیت فلسفی می تواند به کمک انسان بیاید.  به نظر می رسد این نقش عمده عواطف در برجسته سازی صفات و ویژگی های خاص در شکل دهی جنگ ها، تشدید وتداوم آنها نقش بسیار مهمی دارد. دقیقا در چنین حالتی است که خرد و محاسبات عقلانی انسان بکلی کنار زده می شود و جای آنرا بغض و کینه شدید نسبت به مخالف و دشمن پر می کند. در این حالت سراسر وجود انسان می شود یک تکه نفرت ، کینه  و بغض. وقوع هر نوع فاجعه ی در چنین وضعیت دور از انتظار نیست و اصلا می توان گفت فاجعه ها زاییده  و آفریده چنین حالت های جنون آمیز و فارغ از عقلانیت و تفکر است. در چنین شرائطی اگر بتوان توجهات را به کمک خرد و عقلانیت معطوف به امر دیگری کرد شاهکاری صورت گرفته است.

به باور نگارنده در شرائط کنونی افغانستان ما به چنین امری نیاز مندیم. صلح و آرامش در سرزمین ما در صورتی تامین خواهد شد که ما بتوانیم از غلبه عواطف، احساسات زدگی، سطحی نگری ها بویژه برجسته سازی جنگ، خصومت ودشمنی ها و ویژگی های آن در رسانه ها، زبان و فرهنگ مردمان مان عبور نموده،  به یک عقلانیت جمعی و ژرف اندیشی های خرد ورزانه و فیلسوفانه نزدیک شویم. متفکران و اندیشمندان ما باید به این بیاندیشند که چگونه می توان به حاکمیت خرد و عقلانیت دست یافت و از آشفته بازار عواطف واحساسات گذر کرد تا در نهایت به ساحل امن ثبات و آرامش لنگر انداخت. این انتظار را نمی توان خیلی از مدیران وگردانندگان امورات اداری کشور انتظار داشت زیرا آنان بیشتر در دامن همین سنت و فرهنگی که در آن غلبه با عواطف واحساسات است نفس کشیده و می کشند. این مهم را می توان با بهره گیری از تجارب دیگران و ورود به عالم های دیگر فکری و اندیشه ی دست یافتنی ساخت.

متاسفانه بسیاری از تحولات بزرگ در کشور ما همواره با همین سطحی نگری ها و احساساتی بودن ها همراه بوده است. و تاسف شدید آنکه امروزه نیز برخورد های ما نسبت به بسیاری از مسائل اینگونه است. وازاین رو لازم است چاره ی اندیشیده شود. بی تردید چاره ی کار یک شبه نیست بلکه باید در یک فرایند طولانی و مدیریت شده جامعه را به سمت ژرف اندیشی های فکری و فلسفی سوق داد. اما پس زمینه های چنین چیزی در عقبه تاریخی و ذهنی جامعه افغانی موجود است. مارتین هایدگر می گوید گذشته به سان یک پروژیکتور نیرومندی است که از پشت سر آینده را در برابر دیدگان شما ترسیم می کند. بنا براین می توان با بالا بردن سطح آگاهی، اندیشه و فکر جامعه افغانی با توجه به پس منظر و پس زمینه های گفتمان های فلسفی در افغانستان کنونی و خراسان دیروزی شاهد حضور متفکران و فیلسوفان بزرگی از نسل بوعلی ها و فارابی ها دراین سرزمین بود.

وجود وزمان درفلسفة هيدگر

الف) فلسفه هيدگر

1- زمينه

 فلسفه هيدگر (1976-1889) واکنشي بود در برابر علم جديدي که دکارت تأسيس کرد و در نتيجه آن دوگانگي و فاصله عميقي بين ذهن و جهان خارج به وجود آمد. تکنولوژي و تسخير طبيعت اين دو گانگي را تشديد کرد و لذا بحث شناخت شناسي اهميت يافت. هيدگر فلسفه خودش را از بودن در جهان واقعي و ملموس انسان عادي شروع مي کند که تلقي مبني بر دوگانگي بين ذهن و عين ندارد و از اين جهت نياز به بحث معرفت شناسي ندارد.  دل مشغولي هيدگر اين است که وجود داشتن چيست؟  وجود ي که ما خود را در آن يا با آن مي بينيم. هدف هيدگر توصيف هستي است نه بناء کردن مابعد الطبيعه نظري.[1]



[1] . براين مکي، مردان انديشه، صص 122- 124.

ادامه نوشته

چگونه‌ فلسفه‌ اسلامي‌، اسلام‌ را جهاني‌ كرد؟

در اين‌ نوشتار‌، پس‌ از مروري‌ بر مفاهيم‌ بنيادين‌ جهاني‌شدن‌، و تشريح‌ اينكه‌ اسلام‌ توانست‌ نخستين‌ جهاني‌شدن‌ را به‌ معناي‌ واقعي‌ شكل‌ دهد، نقش‌ فلسفه‌ و تفكر اسلامي‌ در كنار دو عامل‌ ديگر (تجارت‌ و تكنولوژي‌) در جهاني‌شدن‌ اسلام‌، توضيح‌ داده‌ مي‌شود. 

جهاني‌شدن‌ چيست‌؟ (روايت‌ غربي ها‌ از گونه‌هاي‌ جهاني‌ شدن)

به‌ طور كلي‌، جهاني‌شدن‌ به‌ معناي‌ توسعه‌ي‌ جهاني‌ مقوله‌هاي‌ مادي‌ و معنوي‌ است‌ كه‌ منجر به‌ بازسازي‌ توليدات‌ جديد در قلمروهاي‌ سياسي‌، اقتصادي‌، اجتماعي‌ و فرهنگي‌ شده‌ است‌ و معناي‌ متفاوتي‌ را در اين‌ حوزه‌ها به‌ وجود آورده‌ است‌. اين‌ تغيير، به‌ صورت‌ اساسي‌، تحت‌ تأثير عوض‌شدن‌ مفهوم‌ زمان‌ و مكان‌، اينجا و آنجا است‌. تصويركردن‌ جهان‌ به‌ عنوان‌ يك‌ كل‌ واقعي‌ و همچنين‌ به‌ عنوان‌ يك‌ ذهنيت‌ فلسفي‌ در انديشه‌هاي‌ فلاسفه‌ در سطح‌ بسيار گسترده‌اي‌ ديده‌ مي‌شود. گاهي‌ اين‌ جهان‌ بسيار فراتر از تعاملات‌ عيني‌ و هستي‌ جهان‌عيني‌ در كره‌ي‌ زمين‌ است‌، بلكه‌ با نگاهي‌ هايدگري‌ «بر آنچه‌ هست‌ در تماميت‌ آن‌... كه‌ به‌ كيهان‌، به‌ طبيعت‌ محدود نيست‌» اطلاق‌ مي‌شود.» در اين‌ نگاه‌ حتي‌ «تاريخ‌ به‌ جهان‌ تعلق‌ دارد» (هگل‌، 13:1375). در اين‌ نگاه‌ تصويرهاي‌ متفاوتي‌ از جهان‌ ترسيم‌ مي‌شود. در نگاه‌ هايدگري‌، ضمن‌ وجود معناي‌ سنتي‌ از جهان‌، «جهاني‌ علمي‌» وجود دارد كه‌ لامحاله‌ و نوعاً ...

ادامه نوشته

فلسفه‌ چيست‌ و چرا ارزش‌ مطالعه‌ و تحصيل‌ دارد؟ (ديدگاه‌ ا.سي‌.يونيگ‌)

ريشه‌ واژه‌ فلسفه‌ از كجاست‌؟
تعريف‌ دقيق‌ «فلسفه‌» غير عملي‌ است‌ و كوشش‌ براي‌ چنين‌ كاري‌، لااقل‌ در آغاز، گمراه‌ كننده‌ است‌. ممكن‌ است‌ كسي‌ از سر طعنه‌ آن‌ را به‌ همه‌ چيز و/ يا هيچ‌ چيز، تعريف‌ كند و منظورش‌ آن‌ باشد كه‌ تفاوت‌ فلسفه‌ با علوم‌ خاص‌ در اين‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ مي‌كوشد تصويري‌ از تفكر انسان‌ به‌طور كلي‌ و حتي‌ از تمام‌ واقعيت‌ تا آنجا كه‌ امكان‌ داشته‌ باشد، ارائه‌ دهد؛ ولي‌ عملاً حقايقي‌ بيش‌ از آنچه‌ علوم‌ خاص‌ در اختيار ما مي‌گذارند، عرضه‌ نمي‌كند، تا آنجا كه‌ به‌ نظر بعضي‌ براي‌ فلسفه‌ ديگر چيزي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌. چنين‌ تصويري‌ از مسئله‌ گمراه‌ كننده‌ است‌. ولي‌ در عين‌ حال‌ بايد پذيرفت‌ كه‌ فلسفه‌ تاكنون‌ در اينكه‌ به‌ ادعاهاي‌ بزرگ‌ خويش‌ دست‌ يافته‌ و يا در مقايسه‌ با علوم‌، دانش‌ و معرفتي‌ مقبول‌ و برخوردار از توافق‌ عام‌ حاصل‌ كرده‌ باشد موفق‌ نبوده‌ است‌. اين‌ امر تاحدودي‌ و نه‌ به‌ تمامي‌ مربوط‌ به‌ آن‌ است‌ كه‌ هرجا معرفت‌ مقبول‌ در پاسخ‌ مسئله‌اي‌ به‌ دست‌ آمده‌، آن‌ مسئله‌ تعلق‌ به‌ حوزه‌ي‌ علوم‌ داشته‌ است‌ و نه‌ به‌ فلسفه‌. واژه‌ي‌ فيلسوف‌ از نظر لغوي‌ به‌ معناي‌ دوستدار «حكمت‌» است‌، و اصل‌ آن‌ مربوط‌ به‌ جواب‌ معروف‌ فيثاغورث‌ به‌ كسي‌ است‌ كه‌ او را «حكيم‌» ناميد. وي‌ در پاسخ‌ آن‌ شخص‌ گفت‌ كه‌ حكيم‌ بودن‌ او تنها به‌ اين‌ است‌ كه‌ مي‌داند كه‌ چيزي‌ نمي‌داند، و بنابراين‌ نبايد حكيم‌ بلكه‌ دوستدار حكمت‌ ناميده‌ شود. واژه‌ي‌ «حكمت‌» در اينجا محدود و منحصر به‌ هيچ‌ نوع‌ خاصي‌ از تفكر نيست‌، و فلسفه‌ معمولاً شامل‌ آنچه‌ امروز «علوم‌» مي‌ناميم‌ نيز مي‌شود. اين‌ نحوه‌ از كاربرد واژه‌ي‌ فلسفه‌ هنوز هم‌ در عباراتي‌ مثل‌ «كرسي‌ فلسفه‌ي‌ طبيعي‌» باقي‌ است‌.....

ادامه نوشته

از فلسفه‌ چه‌ مي‌توان‌ آموخت‌؟ (ديدگاه‌ لوين‌ Levin )

نگاهي‌ به‌ فرق‌ عمل‌ و نظر
معرفتي‌ كه‌ آدميان‌ در زندگي‌ روزانه‌ بدان‌ راه‌ يافته‌اند اغلب‌ از نوع‌ عملي‌ است‌. قسمت‌ مهمي‌ از اين‌ معرفت‌ مبتني‌ است‌ بر مسموعات‌، و حكم‌ و امثال‌ يا تعاليم‌ گذشته‌؛ و قسمت‌ مهم‌ ديگر از تجربه‌ و انفعالات‌ و اميال‌ و آمال‌ فرد رنگ‌ گرفته‌ است‌. اين‌ قسم‌ معرفت‌ معمولاً براي‌ حاجات‌ روزانه‌ و براي‌ بحث‌ در مسائل‌ متداول‌ بسنده‌ است‌. ليكن‌ وقتي‌ رشته‌ي‌ عاديِ زندگي‌ را چيزي‌ غيرمتعارف‌ يا معماگونه‌، بگسلد عدم‌ كفايت‌ اين‌ معرفت‌ عملي‌ آشكار مي‌گردد. 
مثلاً كسي‌ ممكن‌ است‌ چيزي‌ درباره‌ي‌ تندرستي‌ و ناتندرستي‌ بداند، و حتي‌ ممكن‌ است‌ خوب‌ قادر به‌ معالجه‌ي‌ ناخوشيهاي‌ كوچك‌ باشد، اما وقتي‌ وي‌ جدّاً مريض‌ شد، بايد با كسي‌ كه‌ داراي‌ شناسايي‌ عميق‌تري‌ در زمينه‌ي‌ اندامهاي‌ بدن‌ و اعمال‌ و وظايف‌ آنهاست‌ مشورت‌ كند. يك‌ راننده‌ ممكن‌ است‌ تصوري‌ سطحي‌ و خام‌ در باب‌ اينكه‌ موتور چگونه‌ اتومبيل‌ را مي‌كشد داشته‌ باشد، اما براي‌ تعمير بايد نزد كسي‌ برود كه‌ درباره‌ي‌ اصول‌ و قواعد مكانيكي‌ بيشتر مي‌داند. همين‌ امر درباره‌ي‌ چيزهايي‌ نظير لوله‌كشي‌، گاز يا برق‌ درست‌ است‌. در مسائل‌ و امور پيچيده‌تر، همين‌ اختلاف‌ و فاصله‌ بين‌ شناسايي‌ عادي‌ و معرفت‌ تخصصي‌ وجود دارد. كدبانو و مؤدّي‌ مالياتي‌ عملاً چيزي‌ درباره‌ي‌ اقتصاد مي‌دانند، ولي‌ تنها دانشجو و پژوهنده‌ي‌ علم‌ اقتصاد اصول‌ و قوانين‌ آن‌ را مي‌فهمد؛ همگان‌ مي‌توانند با شگفتي‌ آسمان‌ پر ستاره‌ را نظاره‌ كنند، اما فقط‌ ستاره‌ شناس‌ است‌ كه‌ حركات‌ و هيئت‌ ستارگان‌ را مي‌شناسد، و هركس‌ مي‌تواند از تصور منظره‌ي‌ يك‌ جنگ‌ اتمي‌ مشمئز شود و به‌ وحشت‌ افتد، ليكن‌ تنها دانشمنداني‌ معدود هستند كه‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ شكافتن‌ اتمها را مي‌دانند. 
پس‌ معرفت‌ نظري‌ شناسايي‌ قوانين‌ و اصول‌ است‌. فعلاً ما مي‌توانيم‌ نظريه‌ و علم‌ و فلسفه‌ را به‌ معناي‌...

ادامه نوشته

معنا و هدف زندگی

 نگرانی در باره ی معنی و هدف زند گی از ويژگی بشر بعنوان يک موجود متفکر و کاوشگراست. ديگر موجودات عالم،مسير طبيعی زندگی خود را از ابتدا تا به انتها بدون پرس و سؤال و چون و چرا طی می کنند. اين از شکوه و شايد شور بختی بشر است که در طول تاريخ، دم به دم اين پرسش را برای خود و ديگران مطرح ساخته و چرائی هستی خود را زير سؤال برده است. داستايوفسکی نويسنده شهير روسی در اين باره می گويد: "راز وجود آدمی در اين است که انسان تنها نبايد بسادگی زندگی کند، بلکه بايد کشف کند که چرا بايد زندگی کند."

 درتاريخ انديشه ی انسانی موضوع هدف و معنی زندگی در دو نهايت کلی مورد بررسی قرار گرفته است: در يک قطب اعتقاد به اصل مطلق وجود و سرنوشت مقدر حاکم است ودر قطب ديگر انکار هر نوع معنی ومقصود برای زندگی وبيان اينکه زندگی انسانی يک پديده ی کاملأ بی محتوا و بدون معنی است.

در اينجا تلاش خواهد شد بصورتی کاملأ اجمالی از ديدگاه های مختلف به مسئله پرداخته شود و در پايان يک نتيجه گيری کلی بعمل آيد ـ اگر چه، با توجه به ويژگی پرسش، ممکن است اين نتيجه گيری بجای حل معما بر پيچيد گی آن بيفزايد.

 ديدگاه های پندارگرايانه و مذ هبی

فيلسوفان ايده آليست ضمن اعتقاد به جهان فرامادی (ماوراء الطبيعی) بر آنند که زندگی را هدف و غايتی است که از ازل و بدون دخالت وخواست بشر برا يش تعيين گرديده است.انسان در ورای زندگی مادی و جسمی ا ش، هدفی نهائی، معنوی و الهی دارد. اواين فرصت (يا خوشبختی) را يافته است که از طريق زندگی زمينی خود به اين هدف آسمانی دست يابد. افلاطون معتقد بود که دنيای مادی فقط سايه ای موهوم است از يک دنيای عالی و فرا مادی. ما انسانها مانند زندانيانی هستيم که در غار تنگ اين جهان سـُفلی (پست و پائين) نشسته ايم وفقط تاريک و روشن های مبهم جهان واقعی ايده ها را می بينيم. با اين ديدگاه، معضل بسيار ساده و عوام پسند می گردد: زندگی اين جهانی در جوهر خود واقعيت ندارد وهدف ازاين سير وسلوک موقت و توهمی اين جهانی، رسيدن به دنيای ايده آل و بعبارت ديگر به وجود باريتعالی است.

در فلسفه ی ارسطو هر موجودی با توجه به طبيعت خود رو بسوی کمال (البته از نوع ويژه ی خود) دارد. نه تنها انسان بلکه همه ی پديده های طبيعت، ره بسوی غايتی نهائی دارند. هر چيزی سرنوشت مقدر خود را دارد و درآن يک اصل هدفمند، روح يا ا نتلخی (تحقق کامل اخرين مرحله از روندی که قوه را به فعل در می آورد) مستتر است. بعلاوه همه ی اهداف وغايت هائی موجود در طبيعت تابع يک هدف عالی، ا صيل و نهائی (خدا) است. بنابراين هدف يا منظور زندگی نزديکی به اين اصل نهائی ا ست که دست يابی به پارسائی را برای انسان ميسر می سازد و خود منبع شادمانی برای آدمی است.

معضل معنی و هدف زندگی در اديان بمراتب ساده تر می شود. با توجه به اينکه هنوز برای بسياری از معضلات مربوط به فلسفه ی زندگی پاسخ علمی وجود ندارد، اربابان اغلب مذاهب می کوشند با تکيه بر اسطوره های دينی که طی قرون واعصار بهم بافته شده اند، پاسخ های عامه پسند و حاضر و آماده بخورد مردم دهند. مثلأ در دين بودا هدف زندگی رهائی از رنج است که خود از هوس زاده می شود. اين سرکوب هوس های انسانی ا ست او را به والاترين درجه ی روشنگری (نيروانا) می رساند. برخی از اديان آفريقائی به نظريه دايره وار زندگی اعتقاد دارند. به اين ترتيب که ما انسانها بصورت های مختلف به زندگی بر می گرديم و اگر کاری نيمه تمام داريم با مرگ ما آن کار به اتمام نمی رسد. ما می توانيم به زندگی بر گرديم و کار نيمه تمام خود را تمام کنيم. در اين حالت، هدف زندگی بايد اين باشد که ما همواره با شعائر و بااعمال خود بصورت های والاتری به زندگی باز گرديم.

 در اديان سامی (دين يهود، مسيحيت و اسلام) دنيا کشتزازی است که انسان برای آخرت خود در آن دانه می کارد (الدنيا مزرعة الاخره). زندگی اين جهانی آدميان جنبه ی آزمايشی دارد و هدف نهائی آن حصول به قلمرو الهی است. انسان خاکی برای دست يابی به اين غا يت آسمانی بايد راه عبادت واطاعت پروردگار را در پيش بگيرد و ضمن رعايت قوانين الهی خود را به خدا نزديک سازد. از ديگر وظايف زندگی آدمی اين است که خدا

ادامه نوشته

پلوراليسم ديني

چگونه مي توان تنوع اديان را تبيين کرد؟

ترديدي نيست که در جهان اديان زياد و متنوعي وجود دارند که  بريکديگر تأثيراتي داشته واز يکديگر متأثر مي شوند و نيز شباهتها و تفاوت هاي هم با همديگر دارند سوالي که مطرح مي شود اين است که پيروان يک دين در باره سائر اديان چه تلقي بايد داشته باشند؟

اين سوال ازيک سو پرسش معرفت شناختي است. يعني اينکه کدام معرفت و باور معقول است؟ و ازسوي ديگر اخلاقي است يعني اينکه با آنها چگونه رفتار داشته باشيم؟

جان هيک نگرشهاي موجود در باره تنوع اديان را به سه دسته تقسيم کرده است

ادامه نوشته

آشنایی با عرفان اسلامی

بحث خود را بااين سوال آغاز مي‌كنيم :عرفان چيست؟ عرفان اسلامي چه عرفاني است؟
آيا عارف همان صوفي است و كلاً تصوف همان عرفان اسلامي است؟
جواب دادن به اين سوالات- كه در بعضي از آنها پاسخ بسيار ظريف است- نياز به بحثهاي طولاني دارد. اما در اينجا شمه‌اي از درياي عرفان و عارفان را به مشام اهل حقيقت مي‌رسانيم. لازم به ذكر است كه آن صوفي‌اي كه شريعت را كنار گذاشته در منظور و كلمات اين مقال نيست.
((عرفان به معني شناخت و شناختن و عرفان اله يعني شناختن و معرفت حق تعالي))
عرفان در قرون اخير عنوان خاصي به خود گرفته و به صورت علمي مستقل شناخته مي‌شود.
«موضوع اين علم شناخت حق و اسماء و صفات اوست و بالجمله راه و روشي كه اهل الله براي...

ادامه نوشته

جهان آينده و آينده جهان

اشاره: همه ساله با فرا رسيدن نيمه‏شعبان شهر آذين بسته مى‏شود و مردم با شور و شوق به هم تبريك مى‏گويند. اين تبريك و تهنيت انعكاس تمناى همه مردم است و تنها مخصوص شيعيان نيست. تمناى همه كسانى كه در عرصه خاك زندگى مى‏كنند و درمانده و جوياى عدالت‏اند. به بيان ديگر اين تمنا ذاتى وجود آدمى است. تمناى انتظار و آرزوى فرارسيدن روزى كه عدالت در عرصه زمين جارى شود. اما با مشاهده بحرانهايى كه بشر را از هر سو در خود فرو برده، اين تمناى ذاتى و شوق ديدار مردى كه همه را از اين وضع نجات دهد دو چندان مى‏شود.

همواره اين پرسش براى ما مطرح بوده كه چرا جشن ميلاد در جغرافياى نيمه شعبان مى‏ماند و امكان اين پيدا نمى‏شود كه اين موضوع، يعنى انتظار رسيدن پيك پى خجسته ايمان و رستگارى در هيات يك فرهنگ، يك ادب عمومى در بستر تاريخ جارى شود و اين امكان به وجود آيد كه از منظر موعود و اعتقاد به ...

ادامه نوشته

غرب و آخرالزمان

اعلامية انحطاط
در ميان «منتقدان» غرب، فيلسوفان تاريخ به ويژه در قرن نوزدهم بيش از سايرين دربارة «بحران و انحطاط» و سرانجام فلاكت‌بار غرب سخن گفته‌اند و آثار بسياري نيز تأليف و ارائه كرده‌اند. مرداني چون «هگل، ماركس، اشپنگلر، سوركين، توين‌بي، ياسپرس و...» را نمي‌توان ناديده گرفت.
هر كدام به نحوي با مشاهدة قراين و ذكر شواهد و استدلال، فرهنگ غربي را نقد و نشانه‌هاي بحران و انحطاط در آن را متذكر شده و گاه طريق بيرون جستن غرب از اين واقعه را نيز يادآور شده‌اند. ليكن، متذكر اين معنا بايد بود كه اين «نقد» از درون حوزه فرهنگي صورت مي‌گيرد.
اسوالد اشپنگلر1، (1936ـ1880م)، فيلسوف تاريخ است و چون ديگر فلاسفة تاريخ در پي كشف قانونمندي حاكم بر سير و
...

ادامه نوشته

فلسفه هگل - 2

ادامه فلسفه گل:

 

(ج/6)

ايده آليسم آلماني مي گويد اگر شما بگوييد ناشناختني نيست معنايش اين استكه همه چيز عبارت است از علم و آگاهي و چيزي بيرون از علم و آگاهي وجود ندارد البته اين علم و آگاهي مراتب و مراحل دارد و متعلقاتش فرق مي كند ولي بالاخره ذهني است البته نه ذهن من فرد. قديم هم مي گفتند مشاهد دو جود است: حسي و وجداني ولي فرض گرفته مي شد كه حس متعلقي در بيرون دارد.

مشاهدة دوقسم است:

1-      حسّي outrr obseruation از طريق outer sense  (حواس بيروني) متعلق آن Res Entens شيء ممتد.

2-      وجداني inner obseruation ، از طريق inner sense  (حس دروني و باطني)، متعلق آن   Res Cogitons  شيء انديشنده.

كانت نيز اين ثنويت را به گونه اي قبول دارد هر چند فرق مي كند ولي در ايده آليسم آْمان شيء مستقل از انديشنده قبول ندارند؛ ما هر دو حس را داريم، شيء انديشنده نيز هست ولي شيء ممتد خارج از ما وجود ندارد. ما با حسّ دروني، حالات دروني خود را درك مي كنيم مثلا در گرسنگي و تشنگي، هر چند ممكن است علتي خارجي اين احساس را تحريك كرده باشد [ غير از روان شناسي پوزيتويست كه حس باطني و حالات رواني را انكار مي كند] در ايده آليسم هيچ يك انكار نمي شوند بلكه شيء ممتد را نيز قبول دارد ولي بحث اين است كه شيء ممتد تنها معلوم ذهني ماست يامستقل از علم ما نيز وجود دارد؛ ايده آليسم دومي را منكر است عيني شيءممتد خارج از ذهن ومستقل از آن وجود ندارد. پس امتداد نيز حالتي از حالات ذهن است. حس يعني آگاهي و علم ولي دو جور حسي داريم، حس دروني و خارجي، مه صورت هاي پيدايي همانند خواب، صور آگاهي اند.

درل سنت ارسطوي مي گوييم هيولاي اول هست ولي قوة محض است، كانت نيز نومن ها را به عنوان ماده محض قبول داشت البته قبول او بر اساس common sense بود ولي در فلسفة جديد و معاصر  دكارت رفت خدا را اثبات رد بعد آمد جهان را اثبات كرد ولي فلسفة قديم وجود عالم را قبول داشت از اول و بعد از آن، وجود خدا را اثبات مي كرد.

ايده آليسم آلماني به كانت مي گويد چرا ...
ادامه نوشته

فلسفه هگل

در مورد هگل G.W.F. Hegel (1831- 1770) كتب بيشتري نسبتا به بسياري از فلاسفة غربي به زبان فارسي موجود است و اين مطلب بدون جهت است كه انگيزه هاي سياسي و به ويژه ماركسيستي در پرداختن به انديشه هاي هگل وجود داشته است.

قبل از سال 1320 تقي اراني ايدئولك گروه موسوم به گروه 53 نفر و بعدها احسان طبري ايدئولوك حزب توده، آراء هگل را براي طرح انديشه هاي ماركسيستي مطرح نمودند و در مقابل، برخي از علماي ديني نظير علامه طباطبائي، شهيد مطهري و... به نقد اين آراء پرداختند و به نوعي با تكيه بر گفتارهاي اراني و طبري و...، هگل را نقادي كردند. البته وجود انگيزه هاي سياسي در طرح آراء هگل منحصر به ايران نبوده و دركشورهاي ديگر همانند فرانسه نيز وجود داشته است.

علاوه بر پرداختن به انديشه هاي هگل با صبغة سياسي، برخي نيز با جنبة آكادميك به آثار او پرداختند؛ در آغاز محمدعلي فروغي در سير حكمت در اروپا وبيش از همه حميد عنايت پسر باقر پرهام، محمود عباديان، محمد جواد طباطبائي و دكتر پرويز مجتهدي با ...

ادامه نوشته

حکمت و فلسفه چيست؟

مى توان فلسفه را ـ كه «حكمت» نيز ناميده مى شود ـ همان «معرفت» و شناخت بشرى از هستيها دانست، و تقريباً در تمام تعريفهايى كه از فلسفه يا حكمت شده است عنصر «علم به اعيان موجودات» يا «معرفت به موجود» آمده است ـ اگر چه در عناصر ديگر با هم برابر نيستندـ; زيرا فلسفه و حكمت چيزى جز راه بردن انديشه انسان براى شناخت جهان هستى نمى باشد، و فرقى كه در اينجا هست در عمق بينشهاست، زيرا يكى با آن «اعيان موجودات» را «على ما هي عليه في نفس الأمر بقدر الطاقة البشرّية»[1]مى خواهد، و ديگرى آن را «معرفت وجود حق تعالى» مى داند و اشياء و اعيان ديگر را ـ كه اظلال وجود حقّند ـ درسايه ذات و صفات الهى مى جويد.

در بينشى برتر، فلسفه يا حكمت نه تنها شناخت خداوند حق متعال يا وجود يا موجودات اين جهان، كه «كمال ثانى» ـ متمم كمال طبيعى ـ براى فيلسوف است; كمالى روحى و فكرى از معرفت به حقايق موجودات بدست مى آورد و نظامى همچون نظام آفرينش در درون خود مى سازد و «عالمى صغير» در درون «عالم كبير» بر پا مى كند، كه انباز و هماورد و همراه و هماهنگ او در صحنه هستى است. از اينجاست كه مى توان گفت كه تعريف فلسفه نيز مانند ديگر مسائل جهان انسانى، معمّا گونه و در پرده اى از ابهام قرار دارد و «هر كسى از ظن خود» چيزى درباره آن مى گويد

ادامه نوشته

انتقال فلسفه و علوم از جهان اسلام به اروپا

براى آنكه سير فلسفه و علم بدرستى دنبال شود، بايد از اسپانياى اسلامى و برخى مناطق ديگر غافل نبود. حكومتهايى كه- از قرن دوم هـ به بعد - بعنوان خلافت مسلمين در مصر[1] و در اندلس[2] (اسپانياى جنوبى) و برخى مناطق ديگر در شمال آفريقا[3] وجود داشت همه بسهم خود در ترويج علوم و حكمت و فلسفه و فرهنگ بشريت ياريها رسانده اند; از جمله حكومت فاطميها در مصر كه بسبب مبانى اعتقادى و نيز اصول باطنيگرى اسماعيلى و شيعى با حكمت اشراقى و عرفان قرآنى و نيز فلسفه مشائى و منطق و علوم رياضى و طبيعى و مانند اينها دمساز بود- در برابر بغداد كه مركز محدثان و متكلمان مخالف فلسفه شمرده مى شد - كانون حكمت و فلسفه گرديد و حتى سير پنهانى آن را در سراسر قلمرو اسلام و ملل مسلمان دنبال و پشتيبانى مى كرد، و در مقابل سياست مبارزه بغداد، كه اعمال زور و قتل و زندان براى مخالفان خود و از جمله دانشمندان بود، قاهره بمبارزه فرهنگى مى پرداخت و باينگونه در درون سازمانهاى گوناگون عباسيها نفوذ مى نمود.

حكومت امويان فرارى، در اندلس نيز ـ كه از نفوذ باطنيه بدور نمانده بود ـ سعى در رقابت با عباسيان داشت و به همين سبب بترويج علوم و فنون و از جمله حكمت و فلسفه مى پرداخت. از جمله يكى از خلفاى اين سلسله (حَكم دوم/ 350-365 هـ) در رقابت فرهنگى با عباسيان كتابخانه اى بزرگ بنا نمود و از هر سو كتابهاى علمى براى آن فراهم كرد و به گردآورى حكما و علما پرداخت....

ادامه نوشته

کار آئی فلسفه اسلامی

كارآيي فلسفه اسلامي

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ [1]
ابتدا تعريفي از فلسفه‌ي اسلامي، سپس اهميت و مقصود از كارايي فلسفه‌ي اسلامي و در آخر، به اختصار، مواردي از كارايي‌هاي فلسفه‌ي اسلامي ارائه مي‌گردد.
فلسفه‌ي اسلامي چيست؟
واژه‌ي فلسفه، ريشه‌ي يوناني دارد. همه‌ي علماي قديم و جديد آشنا با زبان يوناني و تاريخ علمي يونان مي‌گويند: «اين لغت مصدر جعلي عربي كلمه‌ي «فيلوسوفيا» است. كلمه‌ي فيلوسوفيا مركب از دو كلمه‌ي «فيلو» و «سوفيا» است. فيلو به معناي دوست داشتن و سوفيا به معناي دانايي است؛ پس كلمه‌ي فيلوسوفيا به معناي دوست داشتن دانايي است. افلاطون سقراط را «فيلوسوفس» يعني دوست‌دار دانايي معرفي مي‌كند؛ بنابراين، كلمه‌ي «فلسفه» كه مصدر جعلي عربي است، به معناي فيلسوف‌گري است. قبل از سقراط، گروهي خود را «سوفيست»، يعني دانشمند مي‌ناميدند. اين گروه ادراك انسان را مقياس حقيقت و واقعيت مي‌گرفتند و در استدلال‌هاي خود از مغالطه استفاده مي‌نمودند. تدريجاً لغت سوفيست، مفهوم اصلي خود را از دست داد و مفهوم مغالطه‌كار به خود گرفت، و كلمه‌ي «سفسطه» در زبان عربي، مصدر ساختگي «سوفيست» است كه اكنون در ميان ما به معناي مغالطه‌كار است. سقراط به علت تواضع و يا شايد به علت احتراز از هم‌رديف شدن با سوفيست‌ها، امتناع داشت كه او را «سوفيست» يا دانشمند بخوانند؛ از اين رو، خود را فيلوسف، يعني .......
ادامه نوشته

چراها در باره موافقت و مخالفت با فلسفه در جهان اسلام

 فلسفه: موافقين و مخالفين
فلسفه، زاييده عقل بشري و محصول تراوشات ذهني انسان است و اختصاص به انسان دارد. و انسان هر اندازه به قدرت تحليل عقلي درست خود به امور واشيا پيرامون خود بيفزايد، به همان مقدار به ناطق بودن خويش بيشتر نزديك مي‌شود. فلسفه مجموعه تئوري ها و نظريه‌هاي محتمل عقلي را طرح مي‌كند. بنابراين با توجه به خطاپذير بودن هر علمي- بجز علوم ائمه معصومين- فلسفه نيز از اين امر مستثني نيست. انسان عين انديشه است و يك لحظه نمي‌توان فكر را از انسان گرفت زيرا فصل و وجه تمايز انسان به آن بستگي دارد و بدون آن انسانيت انسان نفي شده است. به همين خاطر انسان محتاج فلسفه است. استاد مطهري‌«ره» در اين مورد گويد: «ما از دو جهت نيازمند به فلسفه مي‌باشيم: يكي از نظر كاوش غريزي؛ و اينكه بشر طبعاً علاقمند است حقايق را از اوهام و امور واقعيت‌دار را از امور بي‌واقعيت تميز دهد و ديگر از راه نيازمندي علوم به فلسفه».
اما درباره پيشينه تاريخي مخالفت با هرگونه تفكر و تعقل در جهان اسلام بايد يادآور شويم كه اهل حديث و حنابله و … ضمن ضلالت و گمراهي شمردن تدبر و تفكر، شعار «تعبد» را در مقابل «تعقل» مطرح نمودند و روحيه ظاهر گرايي و سطحي‌نگري و گريز از تعمق را در وجود افراد سطحي و ........
ادامه نوشته

روح در نزد فلاسفه

آراء فلاسفه در مورد روح در مسأله روح سابقا بحثي داشتيم كه عده اي از فلاسفه عقيده داشتند كه روح "روحانية الحدوث و روحانية البقاء" است، يعني از همان اول كه ايجاد مي‎شود مجرد است و تا آخر هم مجرد باقي مي‎ماند; عده اي ديگر مي‎گفتند: روح "جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء" است، يعني از آغاز ايجاد شدن جسم است و تا آخر هم جسم باقي مي‎ماند و مي‎گفتند: روح، جسم لطيفي است مثل روغن كه در كنجد است . ولي مرحوم صدرالمتألهين بر اين عقيده بود كه روح "جسمانية الحدوث و روحانية البقاء"(1) است، يعني روح محصول عالي ماده است منتها به مرحله تجرد مي‎رسد و همين ماده در اثر تكامل، اولين مرحله تجرد را پيدا مي‎كند و بتدريج در تجرد كامل تر مي‎شود تا وقتي كه مجرد كامل شود و از بدن جدا گردد; مانند وقتي كه ميوه مي‎رسد و از درخت جدا مي‎گردد. مرگ طبيعي انسان به همين است كه روح كه ميوه رسيده بدن است از آن جدا مي‎شود. ايشان عقيده شان اين است كه همين ماده در اثر تكامل تلطيف مي‎شود و بعد به صورت تجرد درمي آيد، نظير آبي كه گل آلود است و پس از نشستن گلها كاملا صاف مي‎شود; بچه اي كه در شكم مادر است در اثر تكامل وقتي به چهار ماه رسيد، نخستين مرحله تجردي كه در او پيدا مي‎شود حس لامسه است و حالت انقباض و انبساط پيدا مي‎كند، كم كم ساير حواس ظاهري در او پيدا مي‎شود، بعد نوبت به

آشنائی با فلسفه

اصول اوليه ی فلسفه

مطالبی که در ذیل امده است اصول اولیه و مقدمات مباحث سنگین فلسفی است که لازم دانستم بعنوان پیش زمینه به انها اشاره کنم .

لغت فلسفه:

این لغت ریشه ی یو نانی دارد و گرفته شده از کلمه ی "فیلوسوفیا" است.کلمه

فیلو سوفیا بر گرفته شده از دو کلمه ی "فیلو" به معنای دوستداری و" سوفیا "به معنی دانایی است.در نتیجه فیلو سوفیا به معنی دوستدار دانایی است.تدریجا کلمه ی فیلو سوفیا( برعکس کلمه ی سوفیست که از مفهوم دانشمند به مفهوم مغالطه کار سقوط کرد) از مفهوم دوستدار دانش به مفهوم دانشمند ارتقا یافت و کلمه ی فلسفه مترادف شد با دانش .به طور کلی.....................

ادامه نوشته

سیر تفکر فلسفی در بستر تاریخ از آغاز تا دوران معاصر

سير تفكر فلسفى از آغاز تا عصر اسلامى

خلاصه مطلب: آغاز تفكر فلسفى پيدايش سوفيسم و شك گرايى دوران شكوفايى فلسفه سرانجام فلسفه يونان طلوع خورشيد اسلام رشد فلسفه در عصر اسلامى

آغاز تفكر فلسفى

تاريخ تفكر بشر به همراه آفرينش انسان تا فراسوى تاريخ پيش مى‏رود هر گاه انسانى مى‏زيسته فكر و انديشه را به عنوان يك ويژگى جدايى ناپذير با خود داشته و هر جا انسانى گام نهاده تعقل و تفكر را با خود برده است.

از انديشه‏هاى نانوشته بشر اطلاعات متقن و دقيقى در دست نيست جز آنچه ديرينه شناسان بر اساس آثارى كه از حفاريها به دست آمده است‏حدس مى‏زنند اما انديشه‏هاى مكتوب بسى از اين قافله عقب مانده و طبعا تا زمان اختراع خط به تاخير افتاده است.

در ميان انواع انديشه‏هاى بشرى آنچه مربوط به شناخت هستى و آغاز و انجام آن است در آغاز توام با اعتقادات مذهبى بوده است و از اين روى مى‏توان گفت قديمترين افكار فلسفى را بايد از ميان افكار مذهبى شرقى جستجو كرد.

مورخين فلسفه معتقدند كه كهنترين مجموعه‏هايى كه صرفا جنبه فلسفى داشته يا جنبه فلسفى آنها غالب بوده مربوط به حكماى يونان است كه در حدود شش قرن قبل از ميلاد مى‏زيسته‏اند و از ...

ادامه نوشته

مقايسه اي بين فلسفه ارسطو و ابن سينا در نگاه آنها به طبيعت ماده

 
1.

بسم الله الرحمن الرحيم

 

 

نگاهي به حقيقت اشياي مادي  در فلسفة ارسطو وابن سينا

مقدمه

شكي نيست كه ارتباط متقابل تمدنها جز از طريق مباحثه در بارة مباني فكري يكديگر امكان ندارد؛ دراين راستا بررسي مقايسه اي فلسفه هاي غربي وشرقي را مي توان بهترين راهكار تحقق اين هدف برشمرد. كه در اين ميان آراء فلسفي دو فيلسوف شهير و پر آوازه، ارسطو و ابن سينا كه داراي مكتب فلسفي مستقلي بوده اند بيشتر از همه درخور توجه است بدان جهت كه فهم تاريخي فلسفه هاي غربي وشرقي مبتني بر فهم مكتب فلسفي اين دو فيلسوف بزرگ  است،  چرا كه اين دو مكتب،  قطعة مهمي از تاريخ فلسفي در شرق وغرب را تشكيل مي دهند. دراين نوشتار نيز سعي شده است تا اصل ماده و صورت ارسطو و وجود و ماهيت ابن سينا بر اساس مستندات تاريخي مورد تحليل قرار گيرد و پس از تحليل و بررسي ادلة آنها اصول و لوازم فلسفي ديگري كه از آن دو اصل منتج مي شود بطور دقيقي مقايسه شود.

فلسفة تمام فيلسوفان يوناني حاكي از وجود مسأله مشتركي در ميان آنها بوده است. آنان جهان طبيعت را با تمام اشياء متكثر و متغير آن مشاهده مي كردند؛ از يك طرف حركت،كثرت و تغيير در طبيعت جاري وساري بود و از طرف ديگر ...

ادامه نوشته