صبغة سياسي، برخي نيز با جنبة آكادميك به آثار او پرداختند؛ در آغاز محمدعلي فروغي در سير حكمت در اروپا وبيش از همه حميد عنايت پسر باقر پرهام، محمود عباديان، محمد جواد طباطبائي و دكتر پرويز مجتهدي با نگاهي آكادميك، انديشه هاي هگل را در ايران مطرح نمودند.

منابع فارسي  در باب هگل:

1-      فلسفة هگل، والترترنس استيسن، ترجمة حميد عنايت.

2-      اندر شناخت هگل، روژه گارودي، باقر پرهام.

3-      پديدار شناسي روح هگل، ژان هيپوليت، كريم مجتهدي.

4-      هگل و مبادي انديشة معاصر، امير مهدي بديع، احمد آرام

5-      پندار گسترش پذيري بي پايان حقيقت، اميرمهدي بديع، احمد آرام

6-      مقدمه اي بر زيبا شناسي، هگل، محمود عباديان

7-      مقدمه اي بر پديدار شناسي روح، هگل، محمود عباديان

8-      عقل در تاريخ، هگل، حميد عنايت

اكثر آثاري كه به زبان فارسي در بارة هگل نوشته شده اند، نارسا هستند. بطوركلي فهم هيچ فلسفه اي به ويژه فلسفة هگل جز با فهم و درك تاريخ، فرهنگ، زبان و سنت آن فيلسوف امكان پذير نيست. فهم فلسفة هگل نيز جز با فهم تاريخ و فرهنگ آلمان و زبان آلماني ممكن نيست و اكثر كساني كه در مورد هگل به ويژه در ايران، سخن گفته اند، دچار سوء فهم جدي هستند.

هگل و تاريخ

در فلسفة غرب تا قبل از كانت، معرفت نفس الأمري و تقابل ذهن و عين مطرح بود ولي پس از كانت، معرفت نفس الأمري و تقابل ذهن و عين به تدريج كنار رفت و معرفت ذهني شد.

هگل بر تأثير گذاري "تاريخ" و "سنت" بر "ذهن" انسان و در نتيجه بر "معرفت انساني" تكيه كرد. در انديشة هگل تاريخ، در فكر و انديشه تأثير مي گذارد و چون هيچ چيز بدون معرفت انسان، ظهور و بروز ندارد هيچ چيز حتي انسان هم بدون تاريخ ظهور و بروز نخواهد داشت. كانت اصل واقع را قبول داشت ولي معرفت انسان به آنان را ممكن نمي دانست اما هگل و... تغاير ذهن و واقع را نيز منكر شدند.

هگل امور را به دو بخش تاريخي و فراتاريخي تقيسم مي كند و معتقد است كه امر فراتاريخي نيز در تاريخ ظهور پيدا مي كند. به عقيدة هگل، عقل امري فرا تاريخي است كه تاريخ را به دنبال خود مي آورد و در تاريخ ظهور و بروز پيدا مي كند، عمده نظريات هگل در باب تاريخ، در كتاب "عقل درتاريخ" وي آمده است.

استاد: به اعتقاد وي عقل نيز تاريخ مند است و آنچه فراتاريخي است، فطرت است، پرسشگري از مبدأ، امر فرا تاريخي مشترك در ميان همة انسان هاست.

حال با توجه به ظهور و بروز امر فراتاريخي در تاريخ، اين پرسش مطرح مي شود كه فطرت چگونه در تاريخ ظهور مي يابد؟

جواب : فطرت در آينده ظهور در تاريخ پيدا مي كند، تاكنون توجه بشر به پاسخ به سؤال از مبدأ معطوف شده بود و چون پاسخ ها متفاوت بودند، تاريخ ها و سنت هاي مختلفي پديد آمده اند و وحدتي ظهور نيافته است. سنت ها يا آشكارا باهم مخالفند يا در تفسير و تطبيق با يكديگر اختلاف دارند و از آنجا كه اين سنت ها و تاريخ ها بر معرفت انسان ها تأثير مي گذراند، لذا انسانها در فهم يكديگر و فهم كساني كه داراي سنت ديگري مي باشند، دچار مشكل و سوء فهم مي گردند.

اما با توجه به پرسش واحدي كه هميشه بوده است، نوعي وحدت در ميان سنت ها پديد مي آيد و در ساية آن وحدت مي توان به جامعه واحد جهاني رسيد، در غير اين صورت، نست ها وتاريخ هاي مختلف شده و معرفت ها را متفاوت مي سازند و هيچ وحدت جهاني پديد نمي آيد.

ج/2

براي فهم هگل توجه به جنبه هاي ديگري از دورة جديد كه بر انديشة غرب مؤثر بوده است، ضروري است. همة اجزاي يك تمدن و يك دورة تاريخ مرتبط با يكديگرند و چنين نيست كه اين اجزاء برحسب اتفاق كنار يكديگر قرار گرفته باشند. اين وجهة نظر كل انگارانه (Holistigue ) است. در هر دورة تاريخي و تمدني اين مسأله صادق است كه يك وقت شما مي گوييد شخصي بنا به علاقة شخصي به مسائل فلسفي پرداخته است و اين ادامه يافته است، البته قطعا برخي موارد هم اينگونه است كه نسبت وثيقي با آن كل ندارند ولي به تدريج از بين مي روند. اگر بگوييم فلسفة در عالم اسلام قطعا مناسبتي با اين عالم داشته است و براساس تصادف و علايق شخصي ياحتي خط مشي هاي سياسي نبوده است، اگر هم خلافت از آن حمايت كرده است امر ديگري بوده است كه درونماية سياسي نداشته و آن سياست را ملزم به حمايت از فلسفه كرده است.

ولي فلسفه در غرب دورة جديد صرفا يك امر فراهنيگ در كنار ساير مسائل فرهنگي نيست بلكه ذات و درونماية تمدن جديد است حال آنكه در محيط اسلامي چنين نقشي نداشته است. بر اين اساس ما بايد به كل فرهن گغربي نگاه كنيم و فلسفه جديد غرب را در رابطه با ساير اجزاء فرهنگي آن مورد لحاظ قرار دهيم.

‌‍‍[پرسش دين، پرسش كيستي است ولي پرسش فلسفه، پرسش چيستي است؛ Question of what,  Question of who در دين نيز بحث از ماهيات و سؤال از چيستي وجود دارد ولي سؤال اساسي، سؤال از كيستي است. شما به محض ورود به دين با فرديت رو به رو هستيد و امور كلي ذيل آن فرد است نه اينكه عقل به تنهايي راه بيفتد و برود تا بشناسد. البته در فلسه نيز افلاطون هست، كانت هست و...، ولي ولايت نيست، لذا مي توان مخالفت كرد.

در سنت فكري اسلام، عقل به عنوان يك قوة سناخت پذيرفته شده است ولي مي توا ناز آن سؤال كرد، ارسطو يك روان شناسي قوا دارد كه انسان و هرانساني يك قوة شناخت دارد ولي مي توان از اين مسأله سؤال كرد. بايد از عقل پرسش نمود شما عقل را كاتب گرفتيد بعد مي گوييد دين را بايد با عقل سنجيد  در حالي كه بايد اول از عقل سؤال نمود، پرسش از ماهيت عقل؟

فلسفه قائم به عقل نيست بلكه اين عقل است كه قائم به فلسفه است، مشكل قضيه اين است كه فلسفة غرب در دورة جديد از اينجا شروع شد كه اصلا عقل چيست؛ و در  كانت كاملا ظهور و بروز يافت و كتابش " نقد عقل محض" نام گرفت. ما براي فهم فلسة غرب، در دورة جديد بايد از قالب فكري خود بيرون بياييم، پرسش اساسي غرب مدرن، پرسش از عقل است، عقل از عقل مي پرسد، در آخر امر هم مؤلفة سومي را وارد ماجرا مي كند تا نسر به لحاظ صوري از اشكال رود و توقف برخودش خارج شود كه آن مسألة زمان است و بعدا اين زمان مي شود، تاريخ. پاسخي كه نهايتا غرب به اين پرسش مي دهد تاريخ است، آن مرحلة مطلقي كه در تاريخ است تكامل عقل است. زمان هم بر سر هگل دورة مدرن وعصر روشنگري است؛ عقلانيت غرب يعني آنچه كه درد تمدن جديد غرب تعين پيدا كرده است از ولايت. ليبرال دموكراسي به تعبير فوكوياما پايان تاريخ است. معناي فلسفه هاي مقارن هم همين است كه فلسفه همانند دوران مدرسي نيست كه تنها به درد الهيات بخورد.(كه اصلا برخي معتقدند به درد الهيات نمي خورد خصوصا بعد از كانت) بكله باهمة اجزاي فرهنگ تعامل دارد با حقوق، تكنولوژي ...

پس از اين مقدمات، بحث اين است كه غرب چگونه به فلسفة هگل رسيد و چگونه در فلسفه او تاريخ اين قدر مهم شد و عقل تاريخي وتاريخ عقلاني شد؟ به خاطر تفاوت در بنيادها، عقل تاريخي شد و ديگر قوه نيست، عقل مطلق است همان Logos است كه از طريق ذهن و آگاهي. عقل يك قوه در كنار قوا نيست همة قوا مرتبه اي از عقلند، حس، خيال،و... مرتبه اي از عقلند، دين مرتبه اي از عقل است، هنر، فلسفه بالاترين مرتبة عقل است. در سنت فلسفي ما، حس ناظر به عالم ماده است، مراتب بالا نيز مناظر با عالم بالاترند، ولي وقتي بيرون از اينجا چيزي نيست ديگر چگونه مي شود و اين را از هم جدا كرد. وقت يخارجي مستقل از آگاهي وجود ندارد وهرچ هست مراتب آگاهي است ديگر كلي وجزئي چگونه ازهم جدا مي شوند؟ شما من خودت را چگونه جدا مي كني؟ در فلسفه قديم، تشخيص كلي از جزئي مشكل نبوده است بحث بر سر اصل وجود كلي بود ولي اين بحث از تفكيك آن دو است؛ شما در جدا كردن خود تان از ديگران هم مشكل داريد و بايد چيزي غير از بدن پيدا كنيد چون بدن وقتي كافي است كه ماده اي باشد و شما آن ماده را جدا از بقيه  ببينيد ولي در فلسفة هگل بايد سراغ امور ذهني برويد.

حتي در فلسفة هگل چون آگاهي مقدم است جدا كردن افراد و جزئيات سخت تر است از شناخت كلي؛ من چگونه از بقيه جدا مي شوم؟  مادة خارجي افراد كلي را از يكديگر جدا مي كرد ولي حالا كه ماده نيست و ماده مرتبه اي از آگاهي است بايد ملاك هاي ديگري براي تشخيص پيدا كنيد. جزئي يعني اين، اينجا ، اكنون.

 

دوره هاي

1-      يونان باستان Hellen ، هلينيتيك Hellenistic

2-      قرون وسطي Middle ages

3-      دورة جديد Modernity (قرن 17، گاليله، بيكن، دكارت، نيوتن)

4-      معاصر

قرن هيجدهم خيلي مهم است كه عصر روشنگري است. قرن هفدهم تا نيمة اول قرن هيجدهم تجدد متقدم (early ) است و عصر روشنگري تجدد متأخر(Later modernity ) است.

و الان دورة پست مدرن post modern  است. و از آنجا كه علوم و تكنولوژي غربي، فراگير و جهاني شده است لذا دورة پست مدرن منحصر به غرب نيست. اصطلاح پست مدرن ابتدا در معماري در 1932 پيدات شد و از دهة هنفاد وشصت وارد فلسفه شد. اصلا عالم پست مدرن تحقق كامل نمي تواند داشته باشد چون هميشه روي مدرنيته قرار دارد و از آن جدا نمي شود. يك حالت تعليق دارد وذاتا تعليقي است.

كانت متعلق به عصر روشنگري است و اين عصر با انكار مبدأ و معاد شروع مي شود و بعد سؤال مطرح مي شود هآيا رشنفكري با اين سازگار است يانه؟ كانت با نوشتن رسالة "روشنگري چيست؟" به اين سؤال جواب مي دهد. What is enlightenment?

در قرن هيجدهم سه جريان ديده مي شود:

1-      انقلاب صنعتي در انگليس

2-      انقلاب سياسي در فرانسه (1789)

3-      نهضت رمانتيك كه مركزش در آلمان بود.

در انگليس با بكارگيري ماشين بخار در مراكز صنعتي به جاي نيروي كار انساني بخشي از كارها را ماشين انجام داد و اين منجربه شكل گيري طبقه اي مي شود كه بعد از رنسانس آغاز شده بود ولي با اين انقلاب اين طبقه بوروژوازي تكميل مي شود. انقلاب فرانسه نيز استقبال بوروژوازي است تا ارزش هاي اشرافي را كنار بزند، "Bourgois".

Burg و به آلماني berg و burg با برج فارسي و بروز هم ريشه و هم معني اند كه پسوند برخي از شهرهاي اروپا است مثل استراسبورگ، لوكزامبورگ و... به دلي حصانت از سيل خانه هاي خود را در بلندي مي ساختند، لذا بورك نام مي گرفت: هامبورگ، بورگ يعني شهر و بورژوا يعني شهر نشين و بورژوازي يعني شهر نشيني و بورژواها بيش از همه تجارت مي كردند و كارخانه داري و كارهاي صنعتي و بانكداري و ... مي كنند و آن زمان كشاورزي نمي كردند؛ بنابر اين طبقة خاصي پيدا شدند كه شهر نشين تاجر، نزول خوار تاجر و بعدها كارخانه دار بودند؛ اينها همان سرمايه داران بودند كه با فؤدال ها و اشراف مقابل بودند چون اينها را آدم حساب نمي كردند؛ بورژواها حاكم شند واشراف را كنار زدند و انقلاب فرانسه، انقلاب بورژوازي بود و ارزشهاي اشرافي از قبيل نژاد و اصل و نسب را كنار زد و آنچه مهم شد كار آمدي شد كه سر بانك داري، كارخانه دار و... بيش از اشراف وجود دارد و اشراف بيكار و بي عار و ... مي باشند. بعدها ماركسيستها اين بود بورژوازي را گرفتند.

سنت ما هم سنت اشرافي است يعني حرف صرف پول داشتن طرف مهم نيست بلكه اصل و نسب و تربيت خانوادگي است.

 ج/3

هگل در سال 1770 در آلمان به دنيا آمد يعني وقتي كه كانت وارد فلسفه استعلايي خود شده است، كانت در دورة ميان سالي از ولفي و لايب نيتزي بودن خارج مي شود و پس از يازده سال مطالعه تا 1781، كتاب نقد عقل محض را در ششماه مي نويسد؛ هگل وقتي به دورة جواني مي رسد كانت در حال عرضة كارهاي خود است و مورد توجه مي باشد و پس از چند سال آشفتگي ذهني در سال 18 وفات مي ياد.

فيخته

فيخته كسي است كه در زمان خود كانت از دورن فلسفة او، فلسفه اي را ايجاد مي كند وقتي در ملاقات با او آن را به او عرضه مي كند ولي كانت نمي پسندد؛ ولي فيخته كار خودش را مي كند و نفر بعد شلينگ (1775)  است كه پنج سال از هگل كوچكتر است ولي نظام فلسفي خود را زودتري از او بيان كرده است ولي از آندو موفق تر مي شود و درسال 1831 به مرض وبا از دنيا مي رود چون برلين در اثر جنگ گرفتار وبا بود، هگل نيز بر اثر اين مرض مسري مرد.

شلينگ بعد از او هم ماند ونقاد هگل بود و كي يركگور او را در كرده است و به نقدهاي او برهگل توجه كرده است. بنابراين هگل هرچند سي سال در قرن 18 زندگي كرده، اصل كارش در قرن نوزدهم است و فيلسوف بزرگ قرن نوزده است و بحث در بزرگي او نيست بلكه بحث اين است كه هگل فيلسوف مدل دورة جديد است با كانت، خيلي ها او را  فيلسوف دورة جديد مي دانند، هرچند او مديون كانت است.

فلسفة هگل به نوعي مي خواهد جمع كند و خودش را سنتز مطلق تمام فلسفه ها مي داند لذا تاريخ فلسفه براي او اهميت پيدا مي كند. در مقام مقايسه مثل ارسطو است كه در متافيزيك جوري بحث مي كند كه گويا نقطة اوج فلاسفة يونان است. هگل بطور كلي براي كل تاريخ فلسفه واصلا كل تاريخ چنين نقشي براي خود مي بيند. او خود را به معنايي پايان تاريخ مي داند يعني سير عقل با هگل به سرانجام مي رسد و مطلق به تمامه خودش را آكشار مي كند. بنا براين، هگل ظهور عقل است ظهور تام تمام آن، او سنتزي است كه ديگر آنتي تز ندارد چون وقتي انسان به آزادي رسيد اين آزادي ديگر استمرار و ادامه مي يابد. هگل تاريخ را سير خود آگاهي بشري مي داند يعني انسان به اين نطقه برسد كه خود را آزاد بداند و اين آزادي از ولايت است. اين آگاهي بايد به جايي برسد كه معلوم شود انسان آزاد است. وقتي به اين نقطه رسيد، پايان تاريخ است. ديروز، امروز شد ولي امروز، فردا نمي شود و انسان ديگري نخواهد آمد. تحول اساسي ديگر ايجاد نمي شود، انسان به كمال رسيده است و انسان ديگري جدا از انسان متجدد پيدا نمي شود. در دورة جديد انساني ايجاد شده است كه ادامه خواهد يافت و انسان ديگري نخواهد آمد؛ واپسين انساني همين انسان است.

همة كساني كه د رتاريخه فضازده اند براي هگل مهم است. لايب نيتز گفته: فلاسفه د رآنچه اثبات كرده اند، محقند اما در آنچه نفي كرده اند برخطا هستند. هگل به اين عبارت خيل علاقه دارد، چون معنايش اين است كه هم ايجاب است وهم سلب واو مي خواهد همة فلسفه ها را در فلسفة خود داشته باشد، لذا به تاريخ، خاصّه تاريخ فلسفه توجه دارد ولي به يك نفر توجه ويژه دارد وسفارش به دانشجويانش اين است كه افلاطون را با كانت بخوانيد. به علاوه اينكه بعد از كانت، اسپينوزا هم مهم است لذا مي گويد: يا بايد اسپينوزايي بود يا فيلسوف نبود. و عبارت ديگري در مورد دكارت دارد و مي گويد: كشتي فلسفه با دكارت به ساحل نشست. (Rene Descartes: 1596-1650 ) دكارت با شك دستوري افراطي كار خود را آغاز نمود تا اگ ربتواند بنياني تعييني پيدا كند و آن را مثل نقطة اتكاي ارشميدس، مبدأ ساير تعيينات قرار دهد. مبدأ او اين بود كه:

Dubito ergo Cogito.    Cogito ergo sum.، يعني مي انديشم پس هستم.

من به عنوان انديشه گر اثبات شد، حال در فكر من بين امور نفساني و مادي تمايز هست، البته هنوز عالم خارج حتي بدن خودم را اثبات نكرده ام، چون بدن من هم مثل ساير اجسام مادي، خارج من است بايد جوهري مادي را اثبات كنم ولي تصور من از اشياء مادي واقعا هست. آنچه محرز است وجود صور در ذهن من است ولي وجود ما به ازائي آنها قابل بحث است و ممكن است خواب و بيداري هيچ تفاوتي نداشته باشند وهمه چيز در آگاهي من اتفاق بيفتد.

بعد خدا را اثبات مي كند و از اين راه اثبات مي كند كه صور محسوسات مابه ازائي در خارج دارند.

نكته اينجاست كه وقتي از آگاهي شروع مي كني بايد علام خارج را اثبات كني ولي فلاسفة اسلامي هيچگاه عالم خارج را اثبات نمي كردند؛ چون از آگاهي و انديشه شروع نمي كردند و از اينجا اهميت بحث Epistemoplogy روشن مي شود. افق در فلسفة جديد، افق ايده آليسم است و ذهن و آگاهي است كه مهم است لذا ماترياليست ها نيز نمي توانستند ماده را اثبات كنند و ماركسيست ها، ايده آليسم را تنها هوي كردند مي گفتند اينها مي گويند: اگر تصور كني خفه شوي، خفه مي شوي ولي قدرت اثبات نداشتند، اصل در فلسفة غرب، كوژيتوي دكارت است، بله، عده اي رئاليست هستند مثل دكارت. اگر از اين مبنا شروع كنيم، ممكن است بر اساس Common scensr عالم خاجر را بپذيريم ولي نمي توانيم اثبات كنيم و كانت مي گويد: فضاحت است كه نمي توان وجود عالم خارج را اثبات كرد، حتي اگر باشد.

آيا همانگونته كه هست معلوم ماست يانه، من دخل و تصرف مي كنم، پس باز اصل ذهن من است، پس يا عالم خاجر نيست مثل هگل و يا هست ولي هباء منثورا است مثل كانت، خارج تنها ماده است ودهن مصورت مي دهد و آنچه مهم است صورت است پس باز ذهن مهمتر است.

پس حتي براي دكارت مسأله اين است كه هرچه كه براي ما محسوس است قابل اعنا نيست اگر عقلي باشد، قابل اعتنا است و اگر من مي گويم عالم خارج هست به برهان عقل يگفته ام چون اثبات كرده ام كه هر چه واضح و متمايز درك مي كنم واقعي است و من صورت هايي از عالم خارج به صورت واضح و متمايز دارم.

 

مفهوم ذات

امراض

نفس

فكر(اراده)

انفعالات نفساني(گرسنگي،خشم، شادي

جسم

امتداد (حركت)

بو، رنگ، شكل، مزه

 

 

 

من فكر و انديشه ام هرچيز ديگري كه بشناسم متعلق انديشه و شناسائي من مي شود پس من مي شوم Sayet ,  sabject موضوع شناسايي و آنچه شناخته ام Object, object متعلق و مورد شناسايي است. من چه خواب باشم و چه بيداري من سوژه ام و صور ذهني من ابژه اند و بايد ثابت كنيم كه اين ابژه ها مستقل از ذهن اند ولي در ترجم، سوژه را ذهن و ابژه را عين مي نامند وموجب سوء فهم مي شود لذا ذهن و عين مطرح ميشود وفلسفة غرب را نمي فهميم، در حاليكه هرچه در ذهن شماست ابژه است، نفس شما موضوع شناسائي است و هرچه دارد ابژه است، هر چه هست نفس (= سوژه) است و ابژه هاي او. ما اين ابژه هاي جسماني را با outer sense  مي فهميم ولي انفعالات نفساني را با inner sense.

مشاهدات دو قسم است:

1-      حسّي outer sense  - بو، رنگ، شكل ...

2-      وجداني inner sense – انفعالات نفساني

اصطلاح سوژه وابژه را دانس اسكوتوس به كار گرفته است ولي شأني از ذهن انساني را سوژه گرفته است ولي دكارت نفس را مساوي سوژه گرفته است و هركاري كنيد، فعل انجام مي دهيد، اراده مي كنيد، اراديات، تمنيات، صور ذهني همگي فكرند، فكر نزد دكارت تنها تصور وتصديق نيست بلكه همة متعلقات نفس است ذهن، نفس و همة اموز متعلقات سوژه و ذهن است، حتي اگر عالم خارج را اثبات كنيد باز در ذهن اثبات كرده ايد.

الف ) خارجي است:

1-      خارج از ذهن و آگاهي است

2-      محسوس است نه وجداني

با كوژيتوي دكارت، مراتب خيلا و عقل منتفي شد وتنها نفس وحالات نفس و افراد وحالات افراد مانده است. در مي انديشيم دكارت سوژه خود ابژة خويش است. نفوس ديگر هم كه ابژة سوژة من هستند خود شان فرض اين است كه سوژه اند. وقتي هرچه باشد، من وانديشة من باشد، جهل همان محدوديت نفس است و با پيدايش علم، نفس من گسترده تر مي شود.

دكارت مي گفت: عمده فرصت ها را بايد مصروف علم كرد ولي چون علم مبتني بر فلسفه است، بايد اين ريشه را محكم كنيد و تصور مي كرد كه يكبار براي هميشه فلسفه را بگويد و بعد به علوم بپردازد يعين به شاخه ها بپردازد چون ريشه كه به مان نمي دهد. او مي خواست يكبار فيلسوفي كند وكار را تمام كند و جول برود.

نفر بعد از دكارت، براي فهم ايده آليسم وهگل، كانت است.

ايده آليسم پندار گرائي نيست بلكه همة پيشرفت و رشد تكنولوژي معلول ايده آليسم است، علم مي خواهد همه چيز را عقلي كند يعني ذهني كند.

وقتي همه چيز سوبژكتيو شد من مي شوم چيزي كه تصرف مي كند.قديم علم مطابق با نفس الامر بود، حالا كه نفس الامر كنار رفت، علم من منوط به خارج نيست، ديگر علم به معناي مطابقت نيست، علم احاطه است،من سوژه ام و متصرف در متعلق شناسايي ام. من هرچه بيشتر تصرف كردم دانش من قويتر است من مي شوم علم و علم مي شود قدرت، من با علم در ذهن، تصرف مي كنم، من به طبيعت پي مي برم وهم در آن تصرف مي كنم يعني رياضي. من با ذهن خودم بر اشيائي كه در ادراك من است تصرف مي كنم، وقتي چيزي را شناختم و اندازه گرفتم برآن احاطه مي يابم و در آن تصرف مي كنم، هواپيما يعني اندازه گيري، اندازه گيري يعني رياضيات، رياضيات يعني عقل وذهن.

ج/4

Subject يعني آنچه كه د رزير افكنده شده است. Hypogzeimenon (افكندن، نهادن) و object يعني آنچه كه در رو افكنده شده است. Object را به موضوع ترجمه كرده اند ولي اين غلط است وصحيح اين است كه به "مورد" ترجمه شود، انسان موضوع شناسايي است و بقية اشياء مورد شناسايي اند. Subjectiuity، يعني حيث موضوعي، موضوعيت نفساني، نسبت من (سوژه) با ابژه شناسايي و تعرف است، بعدا نيچه، شناسايي را به قدرت و تصرف معنا كرده وانسان را همان قدرت دانست.

نسبت سوژه به ابژه احاطه است. به خصوص در قرن بيستم، هايدگر وفوكو تأكيد مي كنند كه شناسايي موجود از خود يعني قدرت و تصرف، لذا انسان مي شود قدرت.

علاوه براحاطه و تسلط،بايد از خودبنيادي self-groundiy نيز نام برد كه انسان، بنياد همه چيز مي شود در حالي كه در گذشته خدا بنياد بوده است نه انسان، انسان اين معني را كشف مي كرد كه بنياد امور خداوند است. اين خود بنيادي در سابق نبوده است الان ماهيت و حقيقت اشياء به من بستگي دارد، انسان جديد نا آرام و بي قرار است ومي خواهد همه چيز را تغيير دهد به قول سارتر انسان "سوداي محال است" يعني مي خواهد خدا باشد ولي خدا نيست. خدايي علم كه در قرن بيستم اثبات مي شود ظل البشر است. بشر دوران قردم ظل الطاغوت بود كه طاغوت هميشه با او بود، theos است ولي بشر دوران جديد اين را عوض كرده است و خدا ظل البشر است چون با منوط به فاعل شناسايي است ولي اگر اين خدا به انوان ظل البشر شناخته شود مي شود الحاد، ول ياگر از اين غفلت شود خداي دوران جديد مي شود، همان حرف فويرباخ.

در گذشته عالم نظمي داشته است و انسان از آن تبعيت مي كرده است ولي الان انسان مي خواهد به آن نظم دهد لذا همه چيز به من بر مي گردد ولي نه من فردي بلكه من كلي يعني عقل وتجربه كه در ميان همة انسان ها مشترك است كه هگل به دنبال شناخت آن است همان Nominalism  است كه منكر كلي است ولي قدري با آن تفاوت دارد.

دكار ملاكي كه سركار آورد وضوع و تمايز بود نه مطابقت چون هنوز عالم خارجي اثبات نكرد هبود تا مطابقت رامطرح نمايد بعد هم تجربه گرايان تصورات فطري دكارت را نفي كردند وهم درباة اصول عقالني دكارت بحث كردند تا آنجگا كه كانت با تشكيكات هيوم از خواب جزم گرايي بيدارشد (درتمهيدات) كار كانت اين بود كه زمان را توي سوژه قرار داد واين خيلي مهم است. قدم اول را دكارت برداشت و گام دوم مال كانت بود كه ما را به قلّة تفكر جديد غرب نزديك مي كند كه بحث زماني در آن ملحوظ مي شود واين Temporoghity و حيث زماني و زمانيت، يعين اينك زمان همراه و قرين با سوژة انساني است انسان زمان مند است . با يان بيان نهتنها اژه هايي كه مي شناسيم حتي آن مقولات ذهني نيز زماني اند در نيتجه انسان مي شود زمان و با زمان يكي مي شود. انسان = موضوع شناسايي و زمان جزء ذات موضوع شناسايي است لذا چيزي كه فراتر از تجربه ممكن باشد و فرا زمان و مكان باشد، شناختني نيست. كليت و ضرورت شناسايي شما قايم به اين است كه زمان صورت ماتقدم شناسايي شماست ومال ساختار ذهني است.

بعد ايز اين حيث زمان، قدم بعدي اين است كه زمان تا اين مي شود historicity يعين حيث تاريخي، انسان موجودي تاريخي است. اين گامي است كه هگل برداشته است و بعد صورت هاي غير هگل نيز پيدا كرده است مثلا در ديلتاي و هايدگر و...

اين حيث تاريخي بسيار مهم است ولي اگر انسان صرف تاريخ و وجود باشد، ديگر ثباتي نخواهد داشت وهمان ضرورت وكليتي كه به دنبالش هستند از دست مي رود. انسان تاريخي است ولي اين تاريخيت بايد عقلاني شود تا ضرورت وكليت نيز حفظ شود. بنابراين، نزاع همان نزاع قديمي جزئي و كلي است كه در عين حال كه همه چيز در حال شدن وتغيير است باز يك امر كلي ضروري وجود دارد، حالا آن امر كلي ضروري چيست؟

كانت گفت: شناسايي حاصل تعامل سوژه و ابژه است يعين وقتي چيزي را مي شناسيم ماده اش از خارج مي ايد ولي  صورتش را ذهن مي سازد كه زمان و مكان اند وآن دو aprioi هستند البته مكان براي محسوسات خارجي كه باحس خارجي مي شناسيم،innre secse است ولي زمان هم براي آنها و هم براي آنچه با outer sense  مي شناسيم. تا اينجا مربوط به حساسيت sensibility است. حال نوبت فاهمه undresanding است.

                                          محض: شهودي كه از زمان ومكان داريم كه صورت شهود تجربي است.

                      شهودي

                                          تجربي

ادراك                                                محض = مقوله

                                        فاهمه

                                                          تجربي مثل مفهوم درخت

                   مفهومي

                                         عقل uernanft       محض = ايده

 به اعتقاد كانت آنچه معتبر است، معرفت فاهمه است نه عقل.

ماشهودي از زمان ومكان داريم كه جداي از شهود تجربي است البته ما شهود تجربي از آن دو نداريم بلكه مثل ماده و صورت است كه عقل آنها را جدا مي كند، شناسايي از مشهود تجربي آغاز مي شود كه اين، اكنون واينجاست ولي اين بدون مفهوم نمي شود يعني هرچه كه اين دو مرحله اند ولي حس بدون فاهمه كور است و فاهمه بدون حس بي محتواست. در مفاهيم تجربي نيز مقوله تأثير دارد و ما همواره آنها را با مقوله مي شناسيم.

مفهوم عقلي همگي محض اند نه تجربي، مفهوم عقل خارج از تجربه اند مفهوم محض نيز غير تجربي اند ولي در تجربه جريان دارند اما مفهوم عقل كه ايدة استعلائي است، خارج از تجربه است. مقولات ايده نيستند و بر اشياء تجربي اطلاق مي شوند، كليت، عليت، جوهر، وجود، لذا حلولي اند و برامور تجربي اطلاق مي شوند ولي ايده ها اين گونه نيستند.

سه ايدة استعلائي داريم: جهان، نفس و خدا. كه هرسه بيرون از تجربه اند. ما عالم را تجربه نمي كنيم اين ها نومن هستند؛ يعني آنچه با noss  مي فهميم يا به تعبير فلاسفه قديم، با noumenon مي فهميديم و ذوات معقول بودند ولي به اعتقاد كانت اين هرسه غير قابل شناخت هستند چون هرچه شناختني است، فنومنتال است. شناسايي فقط پديداري است يعني در محدودة تجربه ممكن است، آن سه را هم كه مي گويد هست باكمك    common sense است.

مفاهيمي مثل جوهر، عرض، عليت و... همگي قابليت هاي تجربه اند. جوهر يعني ثبات موضوع در مقابل عرض كه تغيير و بي ثباتي دارد، مثل ثبات و بي ثباتي و تغيير عني همان زمان، يعين وقتي تجربه هايي در طول زمان يكديگر را تأييد كردند مي شود جوهر واگر تغيير كردند مي شود عرض. عليت يعني دو پديداري كه متوالي هم سير مي كند، اين توالي و تعاقب يعني زمان محدود است يعني اول عدم بعد وجود ... پس همگي به تجربة ما بستگي دارد ولي در تجربه نيست برخلاف هيوم؛ لذا مي توانيم شناخت كلي وضروري داشته باشيم لذا يك نحو استقلالي ازتجربه پيدا مي كنيم و يك امر منطقي دركار مي آيد وچون زمان ومكان apriori هستند، لذا طبيعت انباشت تجربه ها نيست بكله صورتش مال ذهن ماست لذا طبيعت منظم ميشودبه نظمي كه ذهن من به آن مي دهد صورت مي بخشد. شناسايي يعني نظم بخشيدن چون صورت طبيعت مال ذهن ماست لذا ما به طبيعت نظم و قانون مي دهيم.

اين نظام استعلائي منحصر به فرد كانت است كه هرچند شناخت تجربي است ولي از سوي ديگر استعلايي است يعني منحصر در تجربه باقي نمي ماند بلكه ذهن ازتجربه بالا مي آيد و به آن قالب مي دهد لذا شناخت هم تجربي است وهم عقلي.

ج/5

در هيوم كه همه چيز تجربي است ديگر معرفت ضروري وكلي نداريم وبه شكاكيت مي رسيم ولي در كانت يك معرفت ضروري وكلي در محدودة فنومن ها داريم.

معرفت نفس الامري themselues thigs in  ما معرفت نفس الامري بلكه معرفت ما همواره پديداري است كه ناظر به نفس الامر اشياء است؛ پس معرفت نفس الامري كنار مي رود و معرفت موردي يا obfective  كه مربوط به مورد ومتعلق تجربه است. اين معرفت مربوط به ابژه است. يك وقت سوژه تجربه اي مي كند اين تجربه قائم به subject مثلا الف چون مريض است هرچه كه مي خورد به ذائقه اش تلخ مي آيد يا چون دويده است وقتي وارد اتاق مي شود ميگويد گرمم است؛ اين تجربه سوبژكتيو است ولي وقتي مي پرسيم اينجا گرم است ، بعد مي گويند نه شما عرق كرده ايد لذا احساس گرما مي كنيد. تجربة آنها objective  است ومشخصة اين تجربه، public بودن آن است. مثل اينكه دماسنج وارد اتاق مي گذاريم كه ديگر به حالات سوژه بستگي ندارد. اين معرفت كلي و ضروري است يعني همة سوژه ها يكسان آن را درك مي كنند لذا با طرح كالنت ما به كليت مي رسيم يعني همة سوژه ها به يكسان آن را مي فهمند يعني در عين اينكه حيث زماني هست ولي به جهت يكساني تجربه ها كليت و ضرورت نيز هست، پس در علم به يك معرفت objective مي رسيم كه به نحوي اشتراك نظر در آن حامل مي شود به جهت وحدت اذهان.

هر فردي دو شأن دارد: شأن كلي كه در همة افراد انسان نيز هست وشأن جزئي كه معرفت سابژكتيو مال شدن جزئي است و ابژكتيو مال شأن جزئي. هايدگر معتقد است كه انسان همواره با پيش فرض است ولي همواره مي تواند آن پيش فرض ها را مورد سؤال قرار دهد. و از اين راه نيز مبتني بر اين پرسندگي تا بي نهايت مي كند. البته اين پرسندگي لذاته بوده است و اصلا فلسفه با اين پرسندگي است ولي مهم اين است كه آنچه اهميت دارد اصل پرسندگي است يا جواب آن، هگل به جواب اهميت مي داد ولي هايدگر به پرسندگي.

از نظر ابن سينا و فلاسفة مسلمان نيز هر فرض مجموع كلي وجزئي است ولي ابن سينا معرفت را نفس الامري مي كند چون امر و اصل هست لذا معرفت انسانها مثل هم است ولي در كانت بر عكس است كه شناخت هاي انسان ها و اذهان باهم توافق دارند.

تبيين كانت از فهم مشترك انسان ها اين است كه ما احكام تأليفي ما تقدم داريم لذا احكام ماقبل تجربي ضروري و كلي داريم و اين از كجاست؟ از وحدت اذهان(درتمهيدات) راه ديگر (در نقد عقل محض) زمان ومكان از خارج نيامده است؛ پس ما احكام تأليفي ماتقدم نداريم. به اعتقاد كانت هر معرفت ابژكتيوي، عام و public است ولي معنايش اين نيست كه هرچه كه public  باشد صحيح و صادق است بلكه كانت عقلانيت را قبول دار نه عقلانيت صرف توافق عقلاء بريك امر الهي دليل برصدق آن نيست بكله بايد با روش درست و براساس ذهن استعلايي به دست آمده باشد لذا اهميت روش روشن شود همان چيزي كه دكارت نيز بدان پرداخت.

Pablic بودن نشانة objective بودن است نه اينكه دليل ضرروت و كليت است بلكه ضرورت و كليت مال ذهن است.

هيچ فلسفه اي تجربي نيست، هيوم فلسفه تحليلي مي داند ولي فلسفة كانت استعلايي است يعني پرسش از امكان معرفت استعلايي، مي گويد ما معرفت نفس الامري نداريم بكله معرفت هاي ما موردي است و توافق نشانة معرفت ابژكتيو است نه اينكه اين معرفت مبتني بر اين توافق باشد بلكه بر وحدت ساختار عقل است، پاي وحدت و توافق آراء در وحدت ساختار ذهن است.

كانت كه مي گويد معرفت موردي معتب راست ولي خود همين كلمه استعلايي است نه موردي يعني معرفت شناسي كانت اعتبار معرفت موردي را ندارد اين توجهي است كه هايدگر و هرمنوتيست ها بدان كرده اند. اين معرفت نه ابژكتيو است و نه سوبژكتيو، حال دو راه داريم: 1) مثل هگل تاريخي ببينيم. 2) تاريخي هرمنوتيكي.

هگل مي خواهد در روح بر جدايي سوژه و ابژه غلبه كند و به دنبال آن وحدت است، با  اينكه منظومة فلسفي كانت حيرت انگيز است ولي يك جاهايي مشكلاتي دارد كه ايده آليسم آلمان و مخصوصا هگل مي خواهد آنرا حل كند ولي مقياس اين نيست كه به معرفت نفس الامري برگردد بلكه اين غلبه برجدايي ابژه و سوژه در فلسفة هگل در روح از بين مي رود جدايي ميان عمل در نظر، منطق و امر تجربي (طبيعت) جدايي ميان في نفسه و لنفسه همگي از بين مي رود.

هگل سعي نموده براي فلسفة استعلائي كانت جايگاهي تاريخ بدهد، و در فلسفة كانت يك جداي بين فاهمه و عقل هست، او مي خواهد به نحوي اين جدايي را حل كند يعني بگويد همچنانكه فاهمه به داده هاي تجربي وحدت بدهد، عقل هم مي خواهد به آنچه در فاهمه هست وحدت تامي بدهد. لذا مي رود سراغ ايده ها، ايدة جهان تمام تجربيات خارجي و نفس تمام تجربيان دروين ما را وحدت مي دهد و علي ترين وحدت را ايدة خداست؛ مع ذالك هيچيك از اين ها اعتبار ندارند بلكه صرفا يك نياز سوبژكتيو است.

ولي ايده آْليست ها مي خواهند جدايي نومن و فنومن، فاهمه وعقل، عقل نظي وعقل عملي [كه سه ايده بعنوان لازمه امر اخلاقي اثبات مي شوند در حالي كه عقل نظري، توهم استعلايي مي باشند] را از بين مي برند. دركانت در عالم پديداري ها ضرورت determinism است ولي در فنومنها، آزدي و اختيار است. اين انشقاق را فكر آلمان نمي تواند تحمل كند لذا به دنبال وحدت بخشيدن به اين انشقاق ها است.

خود كانت مي گفت انسان به وحدت نياز دارد و دوست دارد خود را واحد ببيند حتي فراتر از وحدت استعلايي خود آگاهي بلكه وحدت نفس الامري. در وحدت استعلايي كه كانت قبول دارد كه سوژه خود آگاه و احد است بالاتر از آن وحدت نومني را نيز مي خواهد لذا نفس را مطرح مي كند، اين ميل به وحدت يك نياز طبيعي است ولي دليل نمي شود كه اين نيازها بايد جواب داشته باشد و خداي واحدي باشد. براي رسيدن به وحدت راهي نداريم جز اينكه سراغ ايده آليسم برويم لذا بگوئيم اصلا نومن نداريم وناشناختني اصلا نيست؛ چون اگر ناشناختني وجود داشته باشد، اين كه ناظريه حد شناسايي مي باشد، اين وجهة نظر psycholoyy و روان شناختي است يعين معرفت ما پديداري است و اين امور ناپديدارند؛ يعني وقتي مي گوييم معرفت ما زمان و مكان است يعين اشاره به محدوديت ونسبي بودن ذهن وشناسايي دارد.

ولي اگر logic و منطقي بگيريم و بگوييم اصلا چيزهاي به آن جهان، نفس و خدا داريم كه چون شعور متعارف گفته مي پذيريم، هگل قبول نمي كند چون ناشناختني گفتي، مقولات را بر آن اطلاق كردي لذا تناقض گفته اي.

كانت مي گفت من رئاليست انتقادي هستم critical idealism   نه رئاليسم خام، آنچه ما مي شناسيم در محدوده زمان و مكان است و از سوي ديگر ايده آليسم استعلايي است، transcendental Idealism  چون زمان ومكان را ذهن مي داند، پس رئاليسم خام نيست ولي از سوي ديگر ايده آليسم باركلي نيست بكله استعلايي است. كانت وجود ايده هاي استعلايي را به خصوص در ديالكتيك استعلايي مي پذيرد و نيز در نقد عقل عملي، ايده آليستهاي مي گويند از يان صرف نظر كنيد و common sense  را رها كنيد چون به محض اينكه بگوييد ناشناختني هست، دچار تناقض شده ايد در حالي كه هستي و وجود را از مفاهيم محض فاهمه يعني مقوله است و بر امور تجربي اطلاق مي شود، پس همه چيز توي ذهن مي آيد.

پس هر چه را كه ما اسم بر آن نهيم معنايش اين است كه مي شناسيم؛ بنابراين، ناشناختني نيست زرا ناشناختني هست، تناقض است. بدين ترتيب ايده آليسم آلمان شكل مي گيرد و اولين چهرة سرشناس آن " يوهان فيخته" است Fichte .

فيخته، كانت را هم ملاقات كرد ولي كانت ايده آليسم او را نپذيرفت، او كسي است ه خيلي با هيجان خودرا پيرو كانت مي داند يك آلماني خيلي علاقمند به كشورش است و ناسيوناليست مي باشد.

فيخته از من يعني ذات خود آگاه شروع كرد من خود را وضع مي كند (يا مي نهد) وجز من را در مقابل خود وضع مي كند(= برابر نهاد) من د راصل و ذات خود مطلق است ولي در واقع محدود و نسبي است اين محدوديت يعني قبول جزمن، اينجا ديگر بحث ناشناخته هاست نه ناشناختني، ما هرچه مي شناسيم در محدودة من مي آوريم لذا من گسترده تر مي شود، من با فعل شناسايي، جز من را مي شناسد و ابژه هر من مي شود چيزي كه من مي خواهيم بشناسمش وقتي او را شناختم، جزء من مي شود و سوژه با فعل شناسايي، خود را گسترش مي دهد و ابژه ها را مي آفريند. به اين ترتيب تعارض ابژه و سوژه ، فاهمه، عقل، حس، تعارض ميان عقل عملي و نظري هم از بين مي رود چون در كانت دو چيز بودند كه در يكي نفس را مي پذيرفت و در ديگري رد مي كرد، ولي اينجا نفس و آزادي آن را مي پذيريم. آزادي يعين گسترش و شكوفاي و رهاشدن از قيود است. هر چه بيشتر بشناسيم، آزاد تر و گسترده تر و مي شوم و به من مطلق نزديكتر مي شوم. هرچه من بيشتر باز شوم، اخلاقي تر هم مي شوم.حتي كانت نيز فعل اخلاقي غير از شناسايي است لذا او در اخلاق ايده ها را مي پذيرفت هر چند در مقام نظر نمي توانست بپذيرد ولي فيخته مي گويد شناسايي فعل ماست. زيرا من خود را وضع مي كنم. شناختني يعني آزاد شدن و آزادشدن يعين عمل اخلاقي، شناسايي نيز انشاء است، اخبار و انشاء نزد فيخته يك چيزند.

با اين بيان جداي نزد هيوم وكانت د رنزد فيخته از بين مي رود زيرا شناسايي را يك فعل مي داند. اين توسعه وبسط من ونفي حدود، منجر به قدرت مي شود و همچنان ادامه مي يابد ولي تحققش به همين جريان و سيلان است و هيچگاه من بي حد نمي شود چون    فراي حدي ، حد ديگري است، اصل من همان خداست، همان خويشتن خويش كه شريعتي مي گفت و نداشته ايده آليسم آلماني را مي گفت چون از طريق سارتر متأثّر از هگل است و از طريق ما سينيون نيز متأثر از حلول مسيحي است، در حالي كه در سنت اسلامي، خداي متعالي و فراتر از انسان است.