بسم الله الرحمن الرحيم
افلوطين plotinus پلوتينوس
فلوطين آخرين فيلسوف بزرگ يوناني، در حدود سال 203 يا 204 ( فرفوريوس سال 205يا 206م) ميلادي در شهر ليكوپليس مصرديده به جهان گشود و در 28 سالگي به اسكندريه رفت و يازده سال در محضرآمونيوس ساكاس فيلسوف اسكندراني به فراگرفتن فلسفه گذراند و در 39 سالگي به علت اشتياق به آشنائي با فلسفة هندي و ايراني بهمراه سپاهيان گرديانوس امپراطور روم كه قصد لشكركشي به ايران را داشت، روي به ايران نهاده و تا بين النهرين پيش آمده است و لي بعلت كشته شدن امپراطور در بين النهرين از مقصود بازمانده نخست به انطاكيه و سپس به شهر روم رفته است و در آنجا حلقة درسي تشكيل داده و به تدريس فلسفه پرداخته است. ولي تا ده سال به تدريس قناعت ورزيده و چيزي ننوشته است و نخستين بار در 49 سالگي به خواهش شاگردان خود نوشتن را آغاز كرده است و چون در سن 66 سالگي (دريك خانة روستائي در كامپاينا) در گذشته است، بيش از16 يا 17 سال مجال نوشتن نداشته است و به ظاهر نوشتن ايشان براي انتشار نبوده است بلكه تنها ياد داشت هائي است كه از درس خود براي شاگردانش نوشته است.
افلوطين داراي 54 رساله است كه شاگردش " فرفوريوس" آنها را گرد آوري كرده و در 6 دسته 9 تائي مرتب ساخته است و هردسته را يك ‹ انئاد Ennead› كه در زبان يوناني به معني نه گانه مي باشد، ناميده است. از اين رو، نوشته هاي افلوطين را " انئادهاي افلوطين" مي نامند.
فلوطين آخرين فيلسوف يوناني و بزرگترين نمايندة فلسفة نو افلاطوني است. زيرا فلسفة يوناني كه با " تالس" آغاز مي شود، و با پارمنيدس و افلاطون و ارسطو به اوج خود مي رسد و با رواقيون، اپيكوريان و شكاكان قوس نزولي خود را طي مي كند و به سرانجام مي رسد، فلسفة وجود اين جهان محسوس است و روي دراين جهان دارد. بدين جهت كه اين وجود درنظرش مقدس و الهي است لذا فيلسوفان يوناني به خدا نيز در حال جستجو براي يافتن چگونگي پيدائي طبيعت و جهان محسوس مي رسد و خدا او را به شناسائي جهان وانسان رهنمون مي گردد. اما فلسفة نوافلاطوني، گنوسي، و فيثاغوري جديد، اگر نتوان گفت منكر وجود طبيعتند، لااقل در آن به چشم حقارت مي نگرند و از آن مي گريزند به اين هدف كه با واحد ياخدائي كه در آنسوي طبيعت و جهان جاي دارد، يگانه شوند ومي خواهند از راه درون گرائي و پناه بردن به درون خود به آن برسند. البته برخلاف گروه ها و نحله هاي گنوسي، ماندائيان و مسيحي كه دراين جهان چيزي جز شرمطلق نمي بينند نوافلاطونيان، جهان و طبيعت را زيبا مي دانند بدان جهت كه آن را تصويري از جهان معقول مي داند.
فلسفة نوافلاطوني نه ميدأ مشخصي از حيث زمان پيدائي دارد و نه مي توان گفت كه در كجا و در كدام شهر به وجود آمده است. زيرا چنين مي نمايد كه جوانه هاي اين مكتب را درهمة حوزه هاي فلسفي پس از افلاطون كه كم و بيش به فلسفة افلاطون تكيه دارند، و از روش افلاطون براين تبيين عالم محسوس از طريق عالم معقول بهره مي جويند، و در جستجوي راهي هستند براي انتقال از مرحله اي كه در آن به معرفت وسعادت نمي توان دست يافت به مرحله اي كه دست يابي به آن در آنجا ميسر باشد.
اين قدر مي توان گفت كه اين مكتب با پيدائي " آمونياس ساكاس" و چند تن از شاگردانش كه فلوطين مشهورترين آنها است، نضج مي يابد.
با اينكه فيلسوفان نو افلاطوني خود بنيان گذار فلسفة تازه اي نمي دانند، بلكه بر آنند كه فلسفة افلاطون را از كژيها و تحريف هايي كه در آن راه يافته است، بپيرايند، و آن را آنگونه كه هست، براي جويندگان راه فلسفه بنمايانند، اما در حقيقت آنها نظام فلسفي خاصي را پايه گذاري كردند كه اگر چه در ظاهر با فلسفة افلاطون شباهت و بستگي دارد، ولي از حيث معني و مقصد به كلي غير از آن است شاهد اين مدعي اين است كه:
فلسفه به طور كلي عروج به عالم معقول از طريق تعقل و تفكر است. و افلاطون نيز همين معني را از فلسفه مد نظر داشته است، ولي كوشيد تا انسان روح خود را از آلايشهاي جسماني پاك كند تا به شناسائي حقايق معقول توانا شود. و راه آن را در اين مي ديد كه تا آنجا كه براي آدمي ميسر است، همانند خدايان شود.
اما نكته مورد توجه در فلسفة افلاطون اين است كه او مي خواهد انسان به عالم معقول عروج كند و آن را بشناسد و دو باره به اين جهان و اين دنيا برگردد و با سرمشق قرار دادن جمالي كه در آن ديده است جهان را بصورت زيبائي بسازد كه ارزش زندگي كردن داشته باشد. يعني براي افلاطون شناختن عالم معقول براي عالم معقول نيست. عروج به آن عالم صرفا براي رهائي از اين جهان و رسيدن به سعادت و رستگاري در آن جهان نيست. بلكه بايد به اين جهان برگشت.
ولي براي فلوطين آن جهان مقصد باز پسين و هدف نهائي است و وقي ما از آن جهان بازگرديم دست مان خالي است و چنان مي شويم كه گوئي آن شعله به كلي خاموش شده است.
در نظر افلاطون اگر چه عروج به عالم معقول سعادت است ولي سعادت كامل در اين است كه فيلسوف بتواند در راه سعادت كشورش گامي بزرگ بردارد و دست به كاري زند كه غصه سرآيد.
براي فلوطين معني و فايده فلسفه شناختن علام محسوس به ياري عالم معقول و اثر بخشي در عالم محسوس نيست بلكه صرفا پاك ساختن روح از علائق دنيوي و عروج به عالم معقول و يگانه شدن با واحد يا احد است.
لذاست كه فلوطين هرعملي را در جهان محسوس حقير شمرده است و به صراحت مي گويد: ‹ كسي كه هيچ كاري نمي كند نيك بختي اش كمتر از نيك بختي ديگران نيست و حتي نيك بختر از كساني است كه كاري مي كند... مردان فروتر از او هم مي توانند وطن را نجات دهند... اگر عملي را ماية نيك بختي بشماريم، اين سخن بدين معني خواهد بود كه نيك بختي را معلق از امور بيرون بشماريم... ›
از اين روست كه سياست را به چشم حقارت مي نگرد و در خور شأن خود نمي داند و حتي از كسي كه مي پندارد از جهان معقول آبستن بازگشته است، با لحن شبيه به لحن استهزاء ياد مي كند.
بنا براين فلوطين كاملا در نقطة مقابل افلاطون، كه آبادي دينا و آزادي آدمي و سعادت جامعه را هدف فلسفه مي داند، نه تنها كوچكترين اعتنائي به نيك بختي جامعه و آبادي دنيا نداشته است، بلكه ويراني و نابودي اين دنيا را ماية سعادت خود مي داند زيرا او براين باور است كه همين كه انسان به واحد رسيد، و با او يگانه شد، به آخرين منزل مقصود رسيده است و ديگر هيچ اعم از فرمانروائي، قدرت، ثروت، زيبائي، علم و ...، در نظر او ارجي ندارد. و اگر هرچه پيرامونش هست، نابود شود، شادمان تر مي شود؛ زيرا اين سبب مي شود كه او بتواند كاملا تنها در نزد واحد بماند...
پس روشن شد كه اختلاف ميان فلسفة افلاطون و نوافلاطوني، بنيادي است كه از اختلاف نظر آن در بارة جهان و زندگي آدمي ريشه مي گيرد.
فلسفة نو افلاطون در عين اختلافات بنيادي كه با فلسفة باستان دارد، يك سري شباهت هائي هم با آن دارد كه از آن جمله مي تواند به شباهت زير اشاره نمود و آن اين است كه فلوطين فلسفة خود را به زبان يوناني مي نويسد و براي تشريح آن از مفاهيم و اصطلاحات يوناني استفاده مي كند برخلاف فلسفة مسيحي كه در عين حال كه از مفاهيم يوناني سود مي جويد، مفاهيم ديگري را نيز به ميان مي آورد كه هيچگونه شباهتي با مفاهيم فلسفي يوناني ندارد.
علاوه براين، فلسفة فلوطين متكي به عقل و استدلال است و تعبد وايمان و معتقدات جزمي و استناد به مقام مافوق عقل در آن راه ندارد. در حالي كه فلسفة مسيحي نمي تواند از آن چشم بپوشد.
فلوطين توانست در زماني كه فلسفة افلاطوني بخاطر ناتواني اصحاب آكادمي از راه اصلي خود منحرف گرديد، و سيماي حقيقي آن از يادها زدوده مي شد، با مايه گيري از مفاهيم و مقولات فلسفة افلاطون، آن را دو باره در اذهان زنده كند و به صورت نظامي فراگير، يكي از مهمترين و اثر بخشترين نظام فكري جهان، در آورد و همة مكتب هاي ديگر را در حاشيه براند و لا اقل چهار صد سال بر آسمان علم و تمدن سايه گستر سازد بگونه اي كه قرن ها در غرب و تاهنوز در جهان شرق، نتوانند آن را از فلسفة افلاطون تميز دهند.
در نظام فلسفي افلوطين سه مبدأ يا سه اصل وجود دارد كه عبارتند از: واحد، عقل، و روح (نفس). واحد علت هستي بخش هرچيزي است و در خويشتن ساكن و ثابت است و عقل به گرد آن مي گردد و در گرد آن مي زيد. و روح به گرد عقل مي گردد و در آن مي نگرد و در حال انديشيدن، خدا را از خلال آن مي بيند...
از نظر افلوطين واحد برتر از وجود و عقل است و برتر از جهان معقول است. در مرحلة بعد از آن، عقل و سپس روح يا نفس قرار دارد و در مرحلة پائين تر از همه، جهان محسوس قرار دارد. و در مرتبة واپسين ماده قرار دارد كه از طريق عقل شناختني نيست. اين ترتيب واقعي است و در جهان معقول نه كمتر از آن را بايد پذيرفت و نه بيشتر از آن را.
فلوطين براين باور است كه واحد اولين و آخرين است. هم آغاز است و هم پايان راه، هرچه هست از اوست و به او بازمي گردد، او اولين مبدأ نيك و راستين است، بوجود نيامده است، اعجوبه اي است در نيافتني، او برتر از و فراتر از انديشه و عقل است، او را با فكر و عقل نتوان در يافت.
براستي در اگر او فراتر از عقل و انديشه است، ما چگونه او را در مي يابيم و از وجودش آگاهي مي شويم؟
فلوطين در پاسخ اين سوال، پاسخ هاي متعددي داده است از جمله گفته است: او را فقط مي توان ديد و تنها از راه برخورد مي توان او را يافت. چون او با آنچه در ماست شباهت دارد زيرا در ماهم چيزي از او هست اما در لحظة برخورد نه توانائي سخن گفتن است و نه فرصت انديشيدن، تنها كسي كه او را ديده است، مي داند كه من چه مي گويم.
البته اين ديدن نه از طريق تعقل و تفكر است كه تعقل آدمي را تا مقام عقل مي تواند برساند نه برتر از آن، و او فراتر از جهان عقل است، براي ديدن او بايد انديشه و تعقل و حتي عقل را پشت سرنهاد و فراتر رفت. اين همان حالتي است كه آن را خلسه ناميده اند و فرفوريوس در زندگي فلوطين مي گويد: "استادش اتحاد خلسه اميز با خدا را چهار بار در شش سالي كه وي شاگرد او بوده است، تجربه كرده است.
خود فلوطين در وصف آن حالت مي گويد: ' بارها هنگامي كه از خواب تن بيدامي شوم و بنه خود مي آيم و جهان بيرون را پشت سر مي نهم و اندر خود در مي آيم زيبائي حيرت انگيزي مي بينم، در آن دم به تعلق خود به جهان علوي اعتماد مي يابم و والاترين زندگي را مي گذرانم و از جهان عقل مي گذرم و ازهمة معقولات برتر مي پرم و با خدا يكي مي گردم.›
واحد مبدأ همة چيزهاست، اولين چيزي كه از او پديد آمده است، عقل است و عقل همان تصوير او ست زيرا هرچه از او صادر شده است، بايد شباهتي به او داشته باشد، چنانچه نور با خورشيد شباهت دارد، و عقل را بدين گونه آفريده است كه او روي در خود دارد، و خود را مي نگرد و اين نگرستن عقل است.
مي گويد: " وقتي عقل در ماهيت نيك نظر كرد، آنها را همانگونه كه در بالا بودند، بدست او نرسيد، چون عقل توانائي آن را نداشت كه آنها را همانگونه كه هست نگهدارد، آن را شكست و به كثير مبدل ساخت تا يكي پس از ديگري، در خود بپذيرد.
مقصود از عقل، مانند عقل ما نيست كه محتواي خود را از مقدمات و استنتاج هاي منطقي و از طريق فعاليت فكري بدست مي آورد، و در نتيجه قبل از آن تهي است. بلكه عقل او هميشه چيزها را در درون خود دارد. لذا انديشيدن عقل جستن نيست بلكه داشتن است او همه چيزها را در خود دارد. اما علاوه برانديشيدن چيز ديگري نيز دارد كه انديشيدن نيست بلكه ديدن است ( ديدن واحد) و در آن حالي كه كه در او مي نگرد همة چيزها را پديد مي آورد كه در آو پديدار مي گردند. در بارة اين حالت او مي گويند: " او مي انديشد"
روح ما او را تنها از راه خود عقل است مي تواند ببيند و درك كند، روح ما او را همچون تصوير او مي بيند و زندگي روح تمثيل و تصوير زندگي اوست. روح نخست وارد عقل مي شود و به عقل امكان مي دهد كه به خود در روح تحقق بخشد آنگاه روح خود را مانند مالك چيزهائي كه از عقل به ياد دارد، نشان ميدهد وبدين سان، ما مي توانيم از طريق روح به عنوان تصوير عقل، عقل را بشناسيم و از طريق روحي كه شبيه عقل شده است.
همانطور كه عقل تصوير واحد بود، روح نيز تصوير عقل است و از آن نشأت مي گيرد يعني از لب ريز شدن واحد، عقل پديد مي آيد و از لب ريز شدن عقل، روح فيضان مي كند و از لب ريز شدن روح، طبيعت و ماده به وجود مي آيد. اما برخلاف واحد و عقلا كه هميشه ثابت اند، روح، طبيعت را در حال حركت مي آفريند بدينصورت كه وقتي به سوي بالا (عقل) حركت مي كند از عقل لب ريز مي شود و وقتي كه در جهت مخالف حركت مي كند به عنوان تصوير خود روح حيواني ونباتي را پديد مي آورد. در حقيقت اين روح است كه در حال حركت از آنجا مي گيرد و به اينجا مي بخشد. بدين سان، است كه روح با سرمشق قرار دادن خاطره اي كه از جهان برين دارد، اين جهان محسوس را پديد مي آورد. و جهان محسوس به اين جهت زيبا است كه تصويري از جهان معقول است.
اما شر و بدي ناشئ از اين است كه اين جهان از ماده برخوردار است زيرا ماده بد است بدان حد كه اگر روح هم با آن پيوند يابد، بد مي شود. و پيوند روح با ماده بدينصورت است كه ماده در زير روح قرار مي گيرد و روشنائي روح بر آن مي تابد و ماده آن را با تاريكي خود مي آميزد و آن را كدر و ضعيف مي سازد و بدين طريق امكان ورود روح را به خود مي بخشد و اين سقوط روح است زيرا ماده هرچه را كه مي ربايد به تملك خود در مي آورد و فاسد مي كند.
ماده در پست ترين مراتب و درست در مقابل واحد قرار دارد وعقل از درك آن عاجز است زيرا نامتعين، بي شكل، بي چون، و بي چيزي و لاوجود و قوة محض است كه تنها از طريق استدلال كاذب مي توان آن را دريافت و روح هرگز بدان اندازه بد نمي شود كه بميرد بلكه مي تواند به ياري فلسفه از اين جهان بگريزد. والسلام.
1- فلوطين، دورة آثار افلوطين (تاسوعات)، ترجمة محمد حسن لطفي، چاپ اول، تيرماه 1366، تهران، چاپخانة نقش جهان، ج1، صفحات 11 تا 39، ياد داشت هاي مترجم.
2- فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه (يونان و روم) ترجمة سيد جلال الدين مجتبوي، ج1، از صفحة 535 تا 558، شركت انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، تهران 1380.