وجود وزمان درفلسفة هيدگر
- روش
نقطه شروع هيدگر در توصيف هستي، وجود خود ماست که تجربه مستقيم و بي واسطه از آن داريم. در وجود و زمان تحليل وجود را بر همين بحث از شناخت مستقيم مان از وجودمان اطلاق مي کند. هيدگر به دو روش اين تجربه مستقيم را توصيف و تحليل مي کند:
1- پديدار شناسي، يعني دقت و توجه متمرکز بر خود پديدار آن گونه که به تجربه در مي آيد.
2- روش کانت يعني تبين پيش فرض هاي ضروري اين تجربه، مثلاً چون خود آگاهي بدون اين که احساس کنيم چيزي خاصّي در جريان است، قابل تصور نيست مگر اين که سه چيز را فرض کنيم:
1- ميدان رويداد(دنيا)؛
2- درگيري يا دل واپسي.
3- حرکت مداوم يا جريان (زمانمندي).
هيدگر با اين که وجود ما را که مأنوس ترين چيز براي ماست توصيف ميکند، ولي چون اموري که همواره براي ما حاضر است مغفول واقع مي شود، اين توصيف اهميت دارد و از آن جمله است توجه انسان به مرگ. به اين گونه که ما مرگ را نه به عنوان يکي از امور واقع، بلکه به عنوان امري در درون زندگي خود احساس کنيم و با آن مواجه شويم.[1]در اين نوشتار نميتوان همه جوانب فلسفه و انديشه هاي هيدگر را بحث کرد، هدف گزارشي است از مهمترين مسائلي که در وجود و زمان مطرح شده است.
3- وجود و زمان
کتاب وجود و زمان هيدگر در سال 1927 منتشر شد. عنوان آلماني آن Sein and Zeit است. با انتشار اين کتاب هيدگر ميتوانست به عنوان استاد فلسفه در دانشکده ماربورگ تدريس کند. انتشار اين کتاب شهرت عظيم و بي سابقه اي را در محافل دانشگاهي و فلسفي اروپا براي او به بار آورد. او اين کتاب را به هوسرل، استادش، تقديم کرد اما در چاپ 1941 اين تقديم نامه حذف شد. طرح اصلي کتاب وجود و زمان شامل دو جلد مي شد و قرار بود هر يک در سه بخش منتشر شود. اما آن چه در دست است فقط دو بخش از جلد نخست آن است. بخش هاي جلد اول طبق طرح اصلي بدين ترتيب است: 1- تحليل اگزيستانسيال دازاين؛ 2- نمايان ساختن زمان بودگي دازاين؛ 3- زمان همچون افق هستي. و سه بخش جلد دوم عبارت بودند از: 1- ويراني پديدار شناسانه اي تاريخ هستي شناسي و انتقاد از بحث کانت در مورد مقوله ها و زمان و مکان؛ 2- انتقاد به بنيان متافيزيکي برداشت دکارت از سوژه و در کل شناخت شناسي دکارتي؛ 3- انتقاد از مفهوم ارسطويي زمان و نسبت آن با هستي شناسي.[2]
4- مسأله اصلي
فلسفه هيدگر اهتمام به پرسش از معناي هستي است. اين پرسش در حقيقت آن پرسشي بود که نخستين پژوهشهاي فلسفه غربي را به حرکت در آورد. اما اکنون پرسشي است که به غفلت سپرده شده است يا حتي پرسشي کاذب محسوب ميشود.[3]
هيدگر براي اين که به دام اصالت جوهر يا «شيئيت» -که بر فلسفه غرب سيطره داشته است- نيفتد، پرسش از هستي را به صورت «هستي چيست؟» بيان نميکند، زيرا اين پرسش بدين معني است که هستي يک «چه» يعني يک شيء يا جوهر يا باشنده است. ممکن نيست هستي شيء باشد يا «چيزي که هست باشد.»[4] از ديدگاه هيدگر از زمان افلاطون فلسفه از مسير اصلي خود منحرف شده است و به جاي پرسش از هستي از هست ها و جواهر ميپرسد. به نظر وي مسأله بنيادين اين است که «معناي هستي چيست؟» از نظر او وقتي معناي چيزي بر ما روشن شده باشد، ما با آشکارگي يا نامستوري آن امر روبرو شده ايم. اکنون بايد روشن شود که مراد از معنا چيست؟
[1] .همان، صص 126 - 128.
[2] . بابک احمدي، هايد گر و پرسش بنيادين، ص
[3] . جان مک کواري،مارتين هايدگر،ترجمه سعيد حنايي کاشاني، ص33.
[4] . همان، ص24.