سرزمین و حوزه‌ي جغرافيايي که در صده‌های اخیر نام افغانستان بر آن نهاده شده است از دير باز تلاقيگاهِ تمدن‌ها، فرهنگ‌ها، باورها و سنت‌هاي مختلف فکري و فلسفي بوده است. مي‌توان گفت افغانستان پيوند دهنده‌ي سه آيين بزرگ بوديسم، زرتشتي، و اسلام به همديگر است.

هرآييني، سنت‌هاي فکري و کلامي خود را دارد و بهره‌ي هرکدام از عقلانيت و تفلسف به فراخور نيازها و ضرورت‌هاي آن متفاوت است. در اين ميان سنت فلسفي بودايي و هندويسم در شرق، يک سنت فکري و فلسفي غني و پويا بوده و هست و همينطور سنت فلسفي اسلامي نيز از آغاز سده‌هاي نخستين اسلامي تا کنون يک جريان زنده و فعال بوده است.

مسلما عقلانيت و تاکيد بر خرد ورزي و انديشيدن در باب جهان و چگونگي آفرينش، در آئين بزرگ زرتشت نيز از آغاز تولد اين دين بزرگ به رهبري زرتشت در دربار گشتاسب در بلخ باستان نيزهمواره مورد توجه و تاکيد بوده است.

جالب اين است که افغانستان در دوره‌هاي مختلف شاهد رشد، شکوفايي و بالندگي هر سه آئين بزرگ ياده شده در حوزه‌ي جغرافيايي خود بوده است؛ ولي از اين سنت‌هاي غني فکري، فلسفي و اعتقادي تقريبا هيچ چيزي در اين ديار برجاي نمانده است. آنچه که اکنون به عنوان ميراث بر جاي مانده از اين اديان بزرگ در جهان نام برده مي شود حاصل تلاش ها و زحمات ديگران است که در حفظ و بقاي اين گذشته باشکوه کوشش‌هاي زيادي را به خرج داده اند. اين يکي از غم انگيز ترين سرنوشت‌هاي است که تفکر و عقلانيت در اين سرزمين آنرا تجربه کرده است.

اگر امروز نسل کنوني جامعه‌ي ما بپرسند که براي شناساندن، حفظ و احياي گذشته‌ي با شکوه افغانستان بويژه شهرهاي بزرگي چون بلخ، باميان، غزنين، هرات، کابلستان، زابلستان و ... دولت‌ها و نظام‌هاي گذشته افغانستان و صاحبان انديشه و قلم، ثروت و قدرت در ين سرزمين چه کرده اند.

پاسخ روشن است و آن اينکه چيزي براي ما از گذشته برجاي نگذاشته اند. نه تنها صاحبان قدرت براي حفظ ميراث غني تمدني و فرهنگي ما کاري نکرده اند که مجسمه‌هاي ارزشمند و بي نظير بودا در باميان را باري صورت اش را تراشيدند، براي آنکه با آن نوع صورت‌ها و چشم و دماغ ها مشکل داشتند و باري هم پاهايش را قطع کردند و در نهايت تمام دو پيکره‌ي با شکوه و بي نظير تاريخ را با خاک يکسان کردند.

وقتي سرگذشت آثار باستاني و تمدني افغانستان چنين بوده است سرگذشت فکر و انديشه در اين سرزمين روشن است که چه مي تواند بوده باشد. وقتي وجود يک پيکره‌ي بي‌جان و ساکت ايستاده در دل کوه پايه‌هاي هزارجات تحمل نمي شود معلوم است که مجالي براي صاحبان فکر و انديشه در اين سرزمين براي نقد و نظر و گفتگو و بحث نيز وجود ندارد.

در اين سرزمين در حالي براي از بين بردن و پاک کردن گذشته‌ي تمدني آن تلاش شده است که امروزه ملت‌ها و دولت‌ها در جهان با تمسک به افسانه‌ها، ضرب المثل‌ها، اشعار وآثار باستانی بجا مانده از دوره‌های باستانی و کهن، سرگذشت اندیشه و تفکر را در گذشته های خویش رصد می کنند.

این تاریخ سازی ها و ثبت داشته های فکری و فرهنگی ملل بنام یک تبار و دیار خاص نه تنها به اینجا ختم نمی شود که برخی مدعی اند اندیشه و تفکر فلسفی فقط از آن آنها است و دیگران سهمی در تولید و توسعه‌ي اندیشه و فکر در جهان بشری ندارند. روشن است وقتي اثري از گذشته برجاي نمانده باشد که به‌عنوان سند و مدرک استفاده شود ديگران همه چيز را از آن خود خوانده و بنام خود ثبت خواهند کرد. و سهم ما در شکل دهي تمدن‌هاي بزرگ بشري را از بيخ منکر شده و ما را به توحش و بربريت محض در تاريخ متهم خواهند کرد.

اما براستی سرگذشت اندیشه و فکرفلسفي در افغانستان چگونه بوده است؟ سهم افغانستان در دوره های باستان(قبل از اسلام)، میانه (دوره اسلامی تا قبل از حاکمیت شاهان افغان) و دوره های اخیر و معاصر، در تولید و تکثیر اندیشه و فکر فلسفی چگونه بوده است؟

در شرائط کنونی که مجال مطالعات و بررسی های گسترده علمی در این زمینه فراهم نیست نمی توان آنگونه که باید داوری و قضاوت درست نسبت به این مسئله داشت. اما در این حد می توان گفت که این سرزمین خواستگاه و پروراننده‌ي دو آئین بسیار مهم، بزرگ و تاثیر گذار بودایی و زرتشتی بوده است. بلخ و بامیان از شهرهای بسیار کهن و باستانی است که روزگاری مهد تمدن های بزرگ شرقی، خواستگاه ادیان بزرگ و ملجأ پیروان این دو آئین بزرگ بوده است.

اما از دوره های دورتر آثار چندانی فعلا در دست نیست تا بتوان به درستی داوری و ابراز نظر کرد. اما در اینکه این سرزمین از هزاران سال پیش ساکنانی با فرهنگ، تاریخ و سنت های فکری مشخصی داشته اند تردیدی وجود ندارد. از آنجای که عقلانیت و تفکر فلسفی در یک معنا و مفهوم عام اش هیچگاه از انسان و مجموعه های انسانی جدا نیست؛ می توان گفت رگه های از تفکرات فلسفی و عقلانی را باید در دوره های باستان نیز در افغانستان جستجو کرد.

نمی توان گفت پیروان دو آئین بزرگ بودایی و زرتشت فارغ از هرگونه تفکر فلسفی و یا نظام و سیستم فلسفی مشخصی این دو آئین را پذیرفته و ترویج داده اند. چنانچه امروزه، فلسفه‌های شرقی هندو و بودایی از مهم ترین جریان های فلسفی اند. بنا براین می توان گفت سر آغاز تفکرات اولیه فلسفی و عقلانی را در افغانستان باید در روزگاران کهن جستجو کرد.

پس از ظهوراسلام و آمدن این دین بزرگ ما شاهد یک دوره طلایی و اوج فلسفه در افغانستان کنونی و خراسان دیروزیم. افغانستان از معدود سرزمین های است که بیشترین متفکران و فیلسوفان برجسته‌ي اسلامی از آن سر برآورده اند.

در مورد فلسفه و سرگذشت آن بايد گفت اگر دوره های فلسفی را درافغانستان به لحاظ تاریخی تقسیم بندی نماییم باید گفت ما سه دوره شکوفایی و بالندگی، دوره فترت و زوال، و دوره پسا فترت و احیای ارام آرام و پر فراز و نشیب تفکر فلسفی را داریم.

دوره بالندگی فلسفه در جهان اسلام و شکوفایی فکر فلسفی در میان مسلمانان مرهون تلاشها وهمت بلند فیلسوفان مسلمانی است که از دیار خراسان و افغانستان امروزی سر برآورده اند. سرسلسله جنبان این دوره و سلسله حکیم ابونصر فاریابی یا همان فارابی بزرگ است.

پس از او حکیم، طبیب، و دانشمند بزرگ مسلمان ابن سینای بلخی پروراننده تفکر فلسفی در جهان اسلام است. شاید به سختی بتوان فیلسوف و اندیشمند بزرگی به علامه گی حکیم بزرگ بلخ، شیخ الرئیس، ابن سینای بزرگ در جهان اسلام از آغاز تاکنون سراغ گرفت.

بوعلی و فارابی با تأملات فلسفی و عقلانی شان بر آموزه های اسلام روح تازه درکالبد اسلام می دمند و درخت اسلام را تنومندتر و بارور تر می‌سازند. این دو بزرگ با آشنایی عمیق از اندیشه های فلسفی متفکران یونان باستان فلسفه های یونان را بر محور اسلام و آموزه های اسلامی خود بازخوانی نموده و فلسفه های تازه می آفرینند. دقیقا به همین دلیل آنانکه فلسفه اسلامی را کاملا ذیل فلسفه یونان یا رو نوشتی از فلسفه یونان می بینند بیراهه می روند.

متاسفانه این دوره طلایی و شکوفایی و بالندگی فلسفه در جهان اسلام پس از بوعلی و شاگردان او روبه زوال می نهد. عقلانیت به اغما می رود و دوره رکود وزوال فلسفه در جهان اسلام آغاز می شود. غلبه تفکر دگماتیک اشعری و رخوت اعتزال در جهان اسلام کم کم میدان را برای غلبه و استیلای صوفی گری و تصوف خالی می کند. صده های متمادی کلام اشعری و تفکر صوفیانه میدان داری می کند.

این سلطه بلا منازع این دو را در سده های اخیر فیلسوفان تصوف زده و عارف مسلکی چون صدرای شیرازی و پیروانش تلاش می کنند به چالش بکشند؛ به دعوایی طولانی کلام و فلسفه و عرفان پایان دهد و به زعم خود با آشتی دادن این سه، حکمت متعالیه را بنیان نهند.

در افغانستان سرنوشت تفکر فلسفی به گونه متفاوت تری رقم می خورد. اگر بتوان گفت در جهان اسلام پس از یک دوره فترت، احیای ارام آرام فلسفه را به همت فیلسوفان بزرگی چون صدرای شیرازی شاهد ایم؛ در افغانستان این سیر نزولی و قهقرایی با تسلط سلسله های پادشاهی افغان با چنان سرعتی به پیش می رود که امروزه حتی سخن راندن از فلسفه و بازخوانی پرونده تفکر فلسفی دراین کشور امر عجیب و دور از ذهن - حتی برای دانشجویان رشته فلسفه - می نماید.