دانشمندانى ياد مى‏كنند كه در آن عصر براى شناخت هستى و آغاز و انجام جهان تلاش مى‏كرده‏اند و براى تفسير پيدايش و تحول موجودات نظريات مختلف و احيانا متناقضى ابراز مى‏داشته‏اند و در عين حال پنهان نمى‏دارند كه انديشه‏هاى ايشان كما بيش متاثر از عقايد مذهبى و فرهنگهاى شرقى بوده است.

به هر حال فضاى آزاد بحث و انتقاد در يونان آن روز زمينه رشد و بالش افكار فلسفى را فراهم كرد و آن منطقه را به صورت پرورشگاهى براى فلسفه در آورد.

طبيعى است كه انديشه‏هاى آغازين از نظم و ترتيب لازم برخوردار نبوده و مسائل مورد پژوهش و تحقيق دسته‏بندى دقيقى نداشته است چه رسد به اينكه هر دسته از مسائل نام و عنوان خاص و روش ويژه‏اى داشته باشد و اجمالا همه انديشه‏ها به نام علم و حكمت و معرفت و مانند آنها ناميده مى‏شده است.

پيدايش سوفيسم و شك گرايى

در قرن پنجم قبل از ميلاد از انديشمندانى ياد مى‏شود كه به زبان يونانى سوفيست‏يعنى حكيم و دانشور ناميده مى‏شده‏اند ولى على رغم اطلاعات وسيعى كه از معلومات زمان خودشان داشته‏اند به حقايق ثابت باور نداشته‏اند بلكه هيچ چيزى را قابل شناخت جزمى و يقينى نمى‏دانسته‏اند.

به نقل مورخين فلسفه ايشان معلمان حرفه‏اى بوده‏اند كه فن خطابه و مناظره را تعليم مى‏دادند و وكلاى مدافع براى دادگاهها مى‏پروراندند كه در آن روزگار بازار گرمى داشتند اين حرفه اقتضا مى‏كرد كه شخص وكيل بتواند هر ادعايى را اثبات و در مقابل هر ادعاى مخالفى را رد كند سروكار داشتن مداوم با اين گونه آموزشهاى مغالطه آميز كم كم اين فكر را در ايشان بوجود آورد كه‏اساسا حقيقتى وراى انديشه انسان وجود ندارد.

داستان آن شخص را شنيده‏ايد كه به شوخى گفت در فلان خانه حلواى مجانى مى‏دهند عده‏اى از روى ساده لوحى به سوى خانه مزبور شتافتند و جلو آن ازدحام كردند كم كم خود گوينده هم به شك افتاد و براى اينكه از حلواى مجانى محروم نشود به صف ايشان پيوست.

گويا سوفيستها هم به چنين سرنوشتى دچار شدند و با تعليم دادن روشهاى مغالطه آميز براى اثبات و رد دعاوى رفته رفته چنين گرايشى در خود ايشان به وجود آمد كه اساسا حق و باطل تابع انديشه انسان است و در نتيجه حقايقى وراى انديشه انسان وجود ندارد.

واژه سوفيست كه به معناى حكيم و دانشور بود به واسطه اينكه به صورت لقبى براى اشخاص نامبرده در آمده بود معناى اصلى خود را از دست داد و به عنوان رمز و علامتى براى شيوه تفكر و استدلال مغالطه آميز در آمد همين واژه است كه در زبان عربى به صورت سوفسطى در آمده و واژه سفسطه از آن گرفته شده است.

دوران شكوفايى فلسفه

معروفترين انديشمندى كه در برابر سوفيستها قيام كرد و به نقد افكار و آراء ايشان رداخت‏سقراط بود وى خود را فيلاسوفوس يعنى دوستدار علم و حكمت ناميد و همين واژه است كه در زبان عربى به شكل فيلسوف در آمده و كلمه فلسفه از آن گرفته شده است.

تاريخ نويسان فلسفه علت گزينش اين نام را دو چيز دانسته‏اند يكى تواضع سقراط كه هميشه به نادانى خود اعتراف مى‏كرد و ديگرى تعريض به سوفيستها كه خود را حكيم مى‏خواندند يعنى با انتخاب اين لقب مى خواست به آنها بفهماند شما كه براى مقاصد مادى و سياسى به بحث و مناظره و تعليم و تعلم مى‏پردازيد سزاوار نام حكيم نيستيد و حتى من كه با دلايل محكم پندارهاى شما را رد مى‏كنم خود را سزاوار اين لقب نمى‏دانم و خود را فقط دوستدار حكمت مى‏خوانم.

بعد از سقراط شاگردش افلاطون كه سالها از درسهاى وى استفاده كرده بود به تحكيم مبانى فلسفه همت گماشت و سپس شاگرد وى ارسطو فلسفه را به اوج شكوفايى رساند و قواعد تفكر و استدلال را به صورت علم منطق تدوين نمود چنان كه لغزشگاههاى انديشه را به صورت بخش مغالطه به رشته تحرير در آورد.

از هنگامى كه سقراط خود را فيلسوف ناميد واژه فلسفه همواره در برابر واژه سفسطه به كار مى‏رفت و همه دانشهاى حقيقى مانند فيزيك شيمى طب هيات رياضيات و الهيات را در بر مى‏گرفت و تنها معلومات قراردادى مانند لغت صرف و نحو و دستور زبان از قلمرو فلسفه خارج بود.

بدين ترتيب فلسفه اسم عامى براى همه علوم حقيقى تلقى مى‏شد و به دو دسته كلى علوم نظرى و علوم عملى تقسيم مى‏گشت علوم نظرى شامل طبيعيات رياضيات و الهيات بود و طبيعيات به نوبه خود شامل رشته‏هاى كيهان شناسى و معدن شناسى و گياه شناسى و حيوان شناسى مى‏شد و رياضيات به حساب و هندسه و هيات و موسيقى انشعاب مى‏يافت و الهيات به دو بخش ما بعد الطبيعه يا مباحث كلى وجود و خدا شناسى منقسم مى‏گشت و علوم عملى به سه شعبه اخلاق تدبير منزل و سياست مدن منشعب مى‏شد.

فلسفه: 1- نظرى 2- عملى

نظرى

1- طبيعيات: احكام كلى اجسام، كيهان‏شناسى، معدن‏شناسى، گياه‏شناسى، حيوان‏شناسى 2- رياضيات: حساب، هندسه، هيات، موسيقى 3- الهيات: احكام كلى وجود، خداشناسى

عملى

1- اخلاق (مربوط به شخص) 2- تدبير منزل (مربوط به خانواده) 2- سياست (مربوط به جامعه)

سرانجام فلسفه يونان

بعد از افلاطون و ارسطو مدتى شاگردان ايشان به جمع‏آورى و تنظيم و شرح سخنان اساتيد پرداختند و كمابيش بازار فلسفه را گرم نگهداشتند ولى طولى نكشيد كه آن گرمى رو به سردى و آن رونق و رواج رو به كسادى نهاد و كالاى علم و دانش در يونان كم مشترى شد و ارباب علم و هنر در حوزه اسكندريه رحل اقامت افكندند و به پژوهش و آموزش پرداختند و اين شهر تا قرن چهارم بعد از ميلاد به صورت مركز علم و فلسفه باقى ماند.

ولى از هنگامى كه امپراطوران روم به مسيحيت گرويدند و عقايد كليسا را به عنوان آراء و عقايد رسمى ترويج نمودند بناى مخالفت را با حوزه‏هاى فكرى و علمى آزاد گذاشتند تا اينكه سرانجام ژوستى‏نين امپراطور روم شرقى در سال 529 ميلادى دستور تعطيل دانشگاهها و بستن مدارس آتن و اسكندريه را صادر كرد و دانشمندان از بيم جان متوارى شدند و به ديگر شهرها و سرزمينها پناه بردند و بدين ترتيب مشعل پر فروغ علم و فلسفه در قلمرو امپراطورى روم خاموش گشت.

طلوع خورشيد اسلام

مقارن اين جريان قرن ششم ميلادى در گوشه ديگرى از جهان بزرگترين حادثه تاريخ به وقوع پيوست و شبه جزيره عربستان شاهد ولادت بعثت و هجرت پيامبر بزرگوار اسلام ص گرديد كه پيام هدايت الهى را از جانب خداوند متعال به گوش هوش جهانيان فرو خواند و در نخستين گام مردم را به فرا گيرى علم و دانش فرا و بالاترين ارج و منزلت را براى خواندن نوشتن و آموختن قائل گرديد و پايه بزرگترين تمدنها و بالنده‏ترين فرهنگها را در جهان پى‏ريزى كرد بدين ترتيب افكار مختلف فلسفى و انواع دانشها و فنون با انگيزه‏هاى گوناگون و به وسيله دوست و دشمن وارد محيط اسلامى گرديد و مسلمانان به كاوش و پژوهش و اقتباس و نقد آنها پرداختند و چهره‏هاى درخشانى در عالم علم و فلسفه در محيط اسلامى رخ نمودند و هر كدام با تلاشهاى پى‏گير خود شاخه‏اى از علوم و معارف را پرورش دادند و فرهنگ اسلامى را بارور ساختند.

از جمله علماى كلام و عقايد اسلامى با موضعگيريهاى مختلف مسائل فلسفه الهى را مورد نقد و بررسى قرار دادند و هر چند بعضى در مقام انتقاد راه افراط را پيش گرفتند ولى به هر حال همان انتقادات و خرده‏گيريها و طرح سؤالات و شبهات موجب تلاش بيشتر متفكران و فلاسفه اسلامى و بارورتر شدن انديشه فلسفى و تفكرات عقلانى گرديد.

رشد فلسفه در عصر اسلامى

با گسترش قلمرو حكومت اسلامى بسيارى از مراكز علمى جهان در قلمرو اسلام قرار گرفت و تبادل معلومات بين دانشمندان از زبانهاى مختلف هندى و فارسى و يونانى و لاتينى و سريانى و عبرى و غيره به زبان عربى كه عملا زبان بين المللى مسلمانها شده بود آهنگ رشد فلسفه و علوم و فنون را سرعت بخشيد .

در آغاز نبودن زبان مشترك و اصطلاحات مورد اتفاق بين مترجمين و اختلاف در بنيادهاى فلسفى شرق و غرب كار آموزش فلسفه را دشوار و كار پژوهش و گزينش را دشوارتر مى‏ساخت ولى طولى نكشيد نوابغى مانند ابو نصر فارابى و ابن سينا با تلاش پى‏گير خود مجموعه افكار فلسفى آن عصر را آموختند و با استعدادهاى خویش به بررسى و گزينش آنها پرداختند و يك نظام فلسفى نضج‏يافته را عرضه داشتند كه علاوه بر افكار افلاطون و ارسطو و نوافلاطونيان اسكندريه و عرفاى مشرق زمين متضمن انديشه‏هاى جديدى بود و برترى فراوانى بر هر يك از نظامهاى فلسفى شرق و غرب داشت گو اينكه بيشترين سهم از آن ارسطو بود و از اين روى فلسفه ايشان صبغه ارسطويى و مشائى داشت.

بار ديگر اين نظام فلسفى زير ذره‏بين نقادى انديشمندانى چون غزالى و ابو البركات بغدادى و فخر رازى قرار گرفت و از سوى ديگر سهروردى با بهره‏گيرى از آثار حكماء ايران باستان و تطبيق آنها با افكار افلاطون و رواقيان و نوافلاطونيان مكتب جديدى را به نام مكتب اشراقى پى‏ريزى كرد كه بيشتر صبغه افلاطونى داشت و بدين ترتيب زمينه جديدى براى رويارويى انديشه‏هاى فلسفى و نضج و رشد بيشتر آنها پديد آمد.

قرنها گذشت و فيلسوفان بزرگى مانند خواجه نصير الدين طوسى و محقق دوانى و سيد صدر الدين دشتكى و شيخ بهائى و مير داماد با انديشه‏هاى خود بر غناى فلسفه اسلامى افزودند تا نوبت به صدر الدين شيرازى رسيد كه با نبوغ و ابتكار خود نظام فلسفى جديدى را ارائه داد كه در آن عناصر هماهنگى از فلسفه‏هاى مشائى و اشراقى و مكاشفات عرفانى با هم تركيب شده بودند و افكار ژرف و آراء ذيقيمتى نيز بر آنها افزوده شده بود و آن را حكمت متعاليه ناميد.

خلاصه:

1- قديمترين افكار فلسفى را بايد از ميان عقايد مذهبى به دست آورد.

2- تاريخ نويسان فلسفه آغاز پيدايش آن را از شش قرن قبل از ميلاد دانسته‏اند.

3- سوفيستها يك دسته از انديشمندان يونانى بودند كه حقايق را تابع انديشه انسانى مى‏پنداشتند و در واقع ايشان نخستين بنيانگذاران شك گرايى بودند.

4- واژه سفسطه به معناى مغالطه از سوفسطى سوفسيت گرفته شده.

5- واژه فلسفه از اصل يونانى فيلسوف گرفته شده كه سقراط در برابر سوفيستها آنرا براى خود برگزيد.

6- فلسفه يونان با تلاش افلاطون و ارسطو به اوج شكوفايى خود رسيد ولى پس از چندى از رونق افتاد و فلاسفه و دانشمندان در اسكندريه گرد آمدند.

7- با ظهور اسلام مشعل علم و حكمت در خاور ميانه روشن گرديد و مسلمانان به فراگيرى علوم و فنون جهانيان همت گماشتند .

8- خلفاء براى رونق بخشيدن به دستگاه خلافت از دانشمندان بيگانه استقبال كردند.

9- علماء كلام با انتقادات و خرده‏گيريهاى خودشان از فلسفه‏هاى وارداتى زمينه رشد فلسفه اسلامى را فراهم ساختند.

10- نخستين نظام فلسفى در عصر اسلامى به وسيله فارابى پى‏ريزى و به وسيله ابن سينا بارور شد.

11- اين نظام فلسفى كه بيشتر ارسطويى بود از طرفى به وسيله غزالى و ديگر منتقدان و از طرفى به وسيله سهروردى بنيانگذار مكتب اشراقى مورد نقادى قرار گرفت.

12- مهمترين نظام فلسفى در عصر اسلامى به دست صدر المتالهين شيرازى به وجود آمد كه جامع عناصرى از فلسفه مشائين و فلسفه اشراقيين و آراء عرفاء و متالهين بود و به نام حكمت متعاليه ناميده شد.

 

سير تفكر فلسفى از قرون وسطى تا قرن هيجدهم ميلادى

فلسفه اسكولاستيك
بعد از رواج يافتن مسيحيت در اروپا و توام شدن قدرت كليسا با قدرت امپراطورى روم مراكز علمى زير نفوذ دستگاه حاكمه قرار گرفت تا آنجا كه در قرن شش ميلادى دانشگاهها و مدارس آتن و اسكندريه تعطيل گرديد اين دوران كه در حدود يك هزار سال ادامه يافت به قرون وسطى موسوم شده و ويژگى كلى آن تسلط كليسا بر مراكز علمى و برنامه مدارس و دانشگاهها است .
از شخصيتهاى برجسته اين عصر سن‏اگوستين است كه كوشيد تا معتقدات مسيحيت را با مبانى فلسفى بخصوص آراء افلاطون و نوافلاطونيان تبيين كند .ایشان از مخالفان فلسفه دیالیکتیکی ارسو بود . رفته رفته كليسائيان در برابر اين موج فلسفى تاب مقاومت نياوردند و سرانجام سن‏توماس‏آكوينى بسيارى از آراء فلسفى ارسطو را پذيرفت و آنها را در كتابهاى خودش منعكس ساخت و كم كم مخالفت با فلسفه ارسطو كاهش يافت بلكه در بعضى از مراكز علمى به صورت گرايش غالب در آمد .
در فلسفه اسكولاستيك علاوه بر منطق و الهيات و اخلاق و سياست و پاره‏اى از طبيعيات و فلكيات مورد قبول كليسا قواعد زبان و معانى و بيان نيز گنجانيده شده بود و به اين صورت فلسفه در آن عصر مفهوم و قلمرو وسيعترى يافته بود
رنسانس و تحول فكرى فراگير
از قرن چهاردهم ميلادى زمينه يك تحول همگانى فراهم شد از طرفى در انگلستان و فرانسه گرايش به نوميناليسم اصالت تسميه و انكار كليات نضج گرفت گرايشى كه نقش مؤثرى در سست كردن بنياد فلسفه داشت و از سوى ديگر طبيعيات ارسطو در دانشگاه پاريس مورد مناقشه واقع شد و از سوى ديگر زمزمه ناسازگارى فلسفه با عقايد مسيحيت و به عبارت ديگر ناسازگارى عقل و دين آغاز گرديد و از سوى ديگر اختلافاتى بين فرمانروايان و ارباب كليسا بروز كرد و در ميان رجال مذهبى مسيحيت نيز اختلافاتى در گرفت كه به پيدايش پروتستانتيسم انجاميد و از سوى ديگر گرايش اومانيستى و پرداختن به مسائل زندگى انسانى و صرف نظر كردن از مسائل ماوراء طبيعى و الهى اوج گرفت و بالاخره در اواسط قرن پانزدهم امپراطورى بيزانس سقوط كرد و يك تحول همه جانبه سياسى - فلسفى ادبى - مذهبى در سراسر اروپا پديد آمد و دستگاه پاپ از هر طرف مورد حمله واقع شد .
در اين جريان فلسفه بى‏رمق و ناتوان اسكولاستيك نيز به سرنوشت نهائى خود رسيد .
در قرن شانزدهم گرايش به علوم طبيعى و تجربى شدت يافت و اكتشافات كپرنيك و كپلر و گاليله فلكيات بطلميوس و طبيعيات ارسطو را متزلزل ساخت و در يك جمله همه شؤون انسانى در اروپا دستخوش اضطراب و تزلزل گرديد .
دستگاه پاپ مدتها در برابر اين امواج خروشان مقاومت كرد و دانشمندان را به بهانه مخالفت با عقايد دينى يعنى همان آراء طبيعى و كيهانى در آتش سوزانید .
از این واقعه به بعد سقوط فلسفه اسكولاستيك يعنى تنها فلسفه رايج آن عصر موجب پيدايش خلاء فكرى و فلسفى و سرانجام شك گرايى جديد شد و تنها چيزى كه در اين جريان پيشرفت كرد گرايش اومانيستى و ميل به علوم طبيعى و تجربى در صحنه فرهنگى و گرايش به آزاديخواهى و دموكراسى در عرصه سياست بود
مرحله دوم شك گرايى
قرنها بود كه كليسا آراء و افكار بعضى از فيلسوفان را به عنوان عقايد مذهبى ترويج كرده بود و مردم مسيحى مذهب هم آنها را به عنوان امورى يقينى و مقدس پذيرفته بودند و از جمله آنها نظريه كيهانى ارسطوئى و بطلميوسى بود كه كپرنيك آنرا واژگون كرد و ساير دانشمندان بى غرض هم به بطلان آن پى بردند.
اين دگرگونى انديشه‏ها و باورها و فرو ريختن پايه‏هاى فكرى و فلسفى موجب پديد آمدن يك بحران روانى در بسيارى از دانش‏پژوهان گرديد و چنين شبهه‏اى را در اذهان پديد آورد كه از كجا ساير عقايد ما هم باطل نباشد و روزى بطلانش آشكار نگردد و از كجا همين نظريات علمى جديد الاكتشاف هم روزگار ديگرى ابطال نگردد تا آنجا كه انديشمند بزرگى چون مونتنى منكر ارزش علم و دانش شد و صريحا نوشت كه از كجا مى‏توان اطمينان يافت كه نظريه كپرنيك هم روزگار ديگرى ابطال نشود وى بار ديگر شبهات شكاكان و سوفسطائيان را با بيان جديدى مطرح ساخت و از شك گرايى دفاع كرد و بدين ترتيب مرحله ديگرى از شك گرايى پديد آمد
 

فلسفه جديد
مهمترين تلاشى كه در اين عصر براى نجات از شك گرايى و تجديد حيات فلسفه انجام گرفت تلاش رنه دكارت فيلسوف فرانسوى بود كه او را پدر فلسفه جديد لقب داده‏اند وى بعد از مطالعات و تاملات فراوان در صدد بر آمد كه پايه انديشه فلسفى را بر اصلى خلل ناپذير استوار كند و آن اصل در جمله معروف وى خلاصه مى‏شد كه شك مى‏كنم پس هستم يا مى‏انديشم پس هستم يعنى اگر در وجود هر چيزى شك راه يابد هيچگاه در وجود خود شك ترديدى راه نخواهد يافت و چون شك و ترديد بدون شك كننده معنى ندارد پس وجود انسانهاى شك كننده و انديشنده هم قابل ترديد نخواهد بود سپس كوشيد قواعد خاصى براى تفكر و انديشه شبيه قواعد رياضى وضع كند و مسائل فلسفى را بر اساس آنها حل و فصل نمايد .
افكار و آراء دكارت در آن عصر تزلزل فكرى مايه آرامش خاطر بسيارى از دانش‏پژوهان گرديد و انديشمندان بزرگ ديگرى مانند لايب نيتز اسپينوزا و مالبرانش نيز در تحكيم مبانى فلسفه جديد كوشيدند ولى به هر حال اين كوششها نتوانست نظام فلسفى منسجم و داراى مبانى متقن و مستحكمى را به وجود بياورد و از سوى ديگر توجه عموم دانش‏پژوهان به علوم تجربى منعطف شده بود و چندان علاقه‏اى به تحقيق در مسائل فلسفى و ماوراء طبيعى نشان نمى‏دادند و اين بود كه در اروپا سيستم فلسفى نيرومند و استوار و پايدارى بوجود نيامد و هر چند گاه مجموعه آراء و افكار فيلسوفى به صورت مكتب فلسفى خاصى عرضه مى‏شد و در محدوده معينى كمابيش پيروانى پيدا مى‏كرد ولى هيچكدام دوام و استقرارى نمى‏يافت چنانكه هنوز هم امر به همين منوال است
 

اصالت تجربه و شك گرايى جديد
در حالى كه فلسفه تعقلى در قاره اروپا تجديد حيات مى‏كرد و مى‏رفت كه عقل مقام و نزلت‏خود را در معرفت‏حقايق باز يابد گرايش ديگرى در انگلستان رشد مى‏يافت كه مبتنى بر اصالت‏حس و تجربه بود و به نام فلسفه آمپريسم ناميده شد . آغاز اين گرايش به اواخر قرون وسطى و به ويليام اكامى فيلسوف انگليسى باز مى‏گشت كه قائل به اصالت تسميه و در حقيقت منكر اصالت تعقل بود و در قرن شانزدهم فرانسيس بيكن و در قرن هفدهم هابز كه ايشان نيز انگليسى بودند بر اصالت‏حس و تجربه تكيه مى‏كردند ولى كسانى كه به نام فلاسفه آمپريست‏ شناخته مى‏شوند سه فيلسوف انگليسى ديگر به نام‏هاى جان لاك و جرج باركلى و ديويد هيوم هستند كه از اواخر قرن هفدهم تا حدود يك قرن بعد به ترتيب در باره مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظريه دكارت در باب شناختهاى فطرى سرچشمه همه شناختها را حس و تجربه شمردند .
در ميان ايشان جان لاك معتدلتر و به عقل گرايان نزديكتر بود و باركلى رسما طرفدار اصالت تسميه نوميناليست بود ولى شايد ناخودآگاه به اصل عليت كه يك اصل عقلى است تمسك مى‏كرد و همچنين آراء ديگرى داشت كه با اصالت‏ حس و تجربه سازگار نبود اما هيوم كاملا به اصالت‏حس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن كه شك در ماوراء طبيعت بلكه در حقايق امور طبيعى نيز بود ملتزم گرديد و بدين ترتيب مرحله سوم شك گرايى در تاريخ فلسفه مغرب زمين شكل گرفت
 

فلسفه انتقادى كانت
افكار هيوم از جمله افكارى بود كه زيربناى انديشه‏هاى فلسفى كانت را تشكيل مى‏داد و بقول خودش هيوم بود كه او را از خواب جزم‏گرايى بيدار كرد و مخصوصا توضيحى كه هيوم در باره اصل عليت داده بود مبنى بر اينكه تجربه نمى‏تواند رابطه ضرورى علت و معلول را اثبات كند براى وى دلنشين بود . كانت‏ ساليان درازى در باره مسائل فلسفه انديشيد و رساله‏ها و كتابهاى متعددى نوشت و مكتب فلسفى ويژه‏اى را عرضه كرد كه نسبت به مكاتب مشابه پايدارتر و مقبولتر واقع شد ولى سرانجام به اين نتيجه رسيد كه عقل نظرى توان حل مسائل متافيزيكى را ندارد و احكام عقلى در اين زمينه فاقد ارزش علمى است . وى صريحا اعلام داشت كه مسائلى از قبيل وجود خدا و جاودانگى روح و اراده آزاد را نمى‏توان با برهان عقلى اثبات كرد ولى اعتقاد و ايمان به آنها لازمه پذيرش نظام اخلاقى و به عبارت ديگر از اصول پذيرفته شده در احكام عقل عملى است و اين اخلاق است كه ما را به ايمان به مبدا و معاد مى‏خواند نه بالعكس از اين روى كانت را بايد احياء كننده ارزشهاى اخلاقى دانست كه بعد از رنسانس دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود ولى از سوى ديگر او را بايد يكى از ويرانگران بنياد فلسفه متافيزيك به حساب آورد

 

سير تفكر فلسفى در دو قرن اخير

ايدآليسم عينى
همچنان كه در یادداشت قبل اشاره شد بعد از رنسانس نظام فلسفى پايدارى در مغرب زمين به وجود نيامد بلكه همواره نظريات و مكاتب مختلف فلسفى در حال زايش و مرگ بوده و هستند تعدد و تنوع ايسمها از قرن نوزدهم رو به افزايش نهاد و در اين نگاه گذرا مجال اشاره‏اى هم به همه آنها نيست و تنها به بعضى از آنها اشاره سريعى خواهيم كرد. بعد از كانت از اواخر قرن هيجدهم تا اواسط قرن نوزدهم چند تن از فلاسفه آلمانى شهرت يافتند كه انديشه‏هاى ايشان كمابيش از افكار كانت‏ سرچشمه مى‏گرفت و مى‏كوشيدند كه نقطه ضعف فلسفه وى را با بهره‏ گيرى از مايه‏هاى عرفانى جبران كنند و با اينكه اختلافاتى در ميان نظريات ايشان وجود داشت در اين جهت‏شريك بودند كه از يك ديدگاه شخصى شروع مى‏كردند و با بيانى شاعرانه به تبيين هستى و پيدايش كثرت از وحدت مى‏پرداختند و بنام فلاسفه رومانتيك موسوم شدند .
از جمله ايشان فيخته شاگرد بى‏واسطه كانت است كه سخت علاقمند به اراده آزاد بود و در بين نظريات كانت بر اصالت اخلاق و عقل عملى تاكيد مى‏كرد .همين گرايش به آزادى بود كه او و ساير رومانتيكها مانند شلينگ را به اصالت روح كه ويژگى آن را آزادى مى‏شمردند و نوعى آيدآليسم سوق داد مكتبى كه به دست هگل سامان يافت و به صورت يك نظام فلسفى نسبتا منسجم در آمد و بنام ايدآليسم عينى ناميده شد .
هگل كه معاصر شلينگ بود جهان را به عنوان افكار و انديشه‏هايى براى روح مطلق تصور مى‏كرد كه ميان آنها روابط منطقى حكمفرما است نه روابط على و معلولى به گونه‏اى كه ديگر فلاسفه قائل هستند .
به نظر وى سير پيدايش ايده‏ها از وحدت به كثرت و از عام به خاص است در مرتبه نخست عامترين ايده‏ها يعنى ايده هستى قرار دارد كه مقابل آن يعنى ايده نيستى از درون آن پديد مى‏آيد و سپس با آن تركيب شده به صورت ايده شدن در مى‏آيد شدن كه جامع سنتز هستى تز و نيستى آنتى‏تز است به نوبه خود در موقعيت تز قرار مى‏گيرد و مقابل آن از درونش ظاهر مى‏شود و با تركيب شدن با آن سنتز جديدى تحقق مى‏يابد و اين جريان همچنان ادامه پيدا مى‏كند تا به خاصترين مفاهيم بينجامد .
هگل اين سير سه حدى ترياد را ديالكتيك مى‏ناميد و آن را قانونى كلى براى پيدايش همه پديده‏هاى ذهنى و عينى مى‏پنداشت.

پوزيتويسم
در اوائل قرن نوزدهم ميلادى اگوست كنت فرانسوى كه پدر جامعه‏ شناسى لقب يافته است‏يك مكتب تجربى افراطى را به نام پوزيتويسم (ل‏اثباتى تحصلى تحققى) بنياد نهاد كه اساس آن را اكتفاء به داده‏هاى بى‏واسطه حواس تشكيل مى‏داد و از يك نظر نقطه مقابل ايدآليسم بشمار مى‏رفت .
کنت حتى مفاهيم انتزاعى علوم را كه از مشاهده مستقيم به دست نمى‏آيد متافيزيكى و غير علمى مى‏شمرد و كار به جايى رسيد كه اصولا قضاياى متافيزيكى الفاظى پوچ و بى‏معنى به حساب آمد .
اگوست كنت براى فكر بشر سه مرحله قائل شد : نخست مرحله الهى و دينى كه حوادث را به علل ماورائى نسبت مى‏دهد دوم مرحله فلسفى كه علت‏حوادث را در جوهر نامرئى و طبيعت اشياء مى‏جويد و سوم مرحله علمى كه به جاى جستجو از چرايى پديده‏ها به چگونگى پيدايش و روابط آنها با يكديگر مى‏پردازد و اين همان مرحله اثباتى و تحققى است .
شگفت‏آور اين است كه وى سرانجام به ضرورت دين براى بشر اعتراف كرد ولى معبود آنرا انسانيت قرار داد و خودش عهده‏ دار رسالت اين آيين شد و مراسمى براى پرستش فردى و گروهى تعيين كرد .
آيين انسان پرستى كه نمونه كامل اومانيسم است در فرانسه و انگلستان و سوئد و آمريكاى شمالى و جنوبى پيروانى پيدا كرد كه رسما به آن گرويدند و معابدى براى پرستش انسان بنا نهادند ولى تاثيرات غير مستقيمى در ديگران هم بجاى گذاشت كه در اينجا مجال ذكر آنها نيست.

عقل گرايى و حس گرايى
مكاتب فلسفى مغرب زمين به دو دسته كلى تقسيم مى‏شوند عقل‏گرايان و حس‏گرايان نمونه بارز دسته اول در قرن نوزدهم ايدآليسم هگل بود كه حتى در انگلستان هم طرفدارانى پيدا كرد و نمونه بارز دسته دوم پوزيتويسم بود كه تا امروز هم رواج دارد و ويتگنشتاين و كارناپ و راسل از طرفداران اين مكتب‏اند .
غالب فلاسفه الهى از عقل‏گرايان و غالب ملحدان از حس‏گرايان هستند و در ميان موارد غير غالب مى‏توان از مك‏تاگارت فيلسوف هگلى انگليسى نام برد كه گرايش الحادى داشت .
تناسب حس گرايى با انكار و دست كم شك در ماوراء طبيعت روشن است و چنين بود كه پيشرفت فلسفه‏هاى حسى و پوزيتويستى گرايشهاى مادى و الحادى را به دنبال مى‏آورد و نبودن رقيب نيرومند در جناح عقل گرايان زمينه را براى رواج آنها فراهم مى‏كرد .
چنانكه اشاره شد مشهورترين مكتب عقل گراى قرن نوزدهم ايدآليسم هگل بود كه على رغم جاذبه ناشى از نظام نسبتا منسجم و وسعت مسائل و ديدگاهها فاقد منطق قوى و استدلالهاى متقن بود و طولى نكشيد كه حتى از طرف علاقه‏مندان هم مورد انتقاد و معارضه واقع شد و از جمله دو نوع واكنش همزمان ولى مختلف در برابر آن پديد آمد كه يكى از طرف سون كى‏يركگارد كشيش دانماركى و بنيانگذار مكتب اگزيستانسياليسم و ديگرى از طرف كارل ماركس يهودى زاده آلمانى و مؤسس ماترياليسم ديالكتيك انجام گرفت .

اگزيستانسياليسم
گرايش رومانتيكى كه به منظور توجيه آزادى انسان پديد آمده بود سرانجام در ايدآليسم هگل به صورت يك نظام فلسفى جامع در آمد و تاريخ را به عنوان جريان اصيل و عظيمى معرفى كرد كه بر اساس اصول ديالكتيك پيش مى‏رود و تكامل مى‏يابد .
و بدين ترتيب از مسير اصلى منحرف گرديد زيرا در اين نگرش اراده‏هاى فردى نقش اصيل خود را از دست مى‏داد و از اين روى مورد انتقادات زيادى قرار گرفت .
يكى از كسانى كه منطق و فلسفه تاريخ هگل را شديدا مورد انتقاد قرار داد كى يركگارد بود كه بر مسئوليت فردى انسان و اراده آزاد وى در سازندگى خويش تاكيد مى‏كرد و انسانيت انسان را در گرو آگاهى از مسئوليت فردى به خصوص مسئوليت در برابر خدا مى‏دانست و مى‏گفت نزديكى و پيوند و ارتباط با خدا است كه آدمى را انسان مى‏سازد .
اين گرايش كه با فلسفه پديدار شناسى فنومنولژى ادموند هوسرل تقويت مى‏شد به پيدايش اگزيستانسياليسم انجاميد و انديشمندانى مانند هايدگر و ياسپرس در آلمان و مارسل و ژان پل سارتر در فرانسه با ديدگاههاى مختلف الهى و الحادى به آن گرويدند
 

پراگماتيسم
در پايان اين مرور سريع نگاهى بيفكنيم بر تنها مكتب فلسفى كه به وسيله انديشمندان آمريكائى در آستانه قرن بيستم به وجود آمد و مشهورترين ايشان ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف است .
اين مكتب كه به نام پراگماتيسم اصالت عمل ناميده مى‏شود قضيه‏اى را حقيقت مى‏داند كه داراى فايده عملى باشد و به ديگر سخن حقيقت عبارت است از معنايى كه ذهن مى‏سازد تا به وسيله آن به نتايج عملى بيشتر و بهترى دست‏يابد و اين نكته‏اى است كه در هيچ مكتب فلسفى ديگرى صريحا مطرح نشده است گو اينكه ريشه آن را در سخنان هيوم مى‏توان يافت در آنجا كه عقل را خادم رغبتهاى انسان مى‏نامد و ارزش معرفت را به جنبه عملى منحصر مى‏كند .
اصالت عمل به معنايى كه گفته شد نخستين بار توسط شارل پيرس آمريكائى مطرح شد و بعد به صورت عنوانى براى مشرب فلسفى ويليام جيمز در آمد مشربى كه طرفدارانى در آمريكا و اروپا پيدا كرد .
جيمز كه روش خود را تجربى خالص مى‏ناميد در تعيين قلمرو تجربه با ديگر تجربه‏گرايان اختلاف نظر داشت و آن را علاوه بر تجربه حسى و ظاهرى شامل تجربه روانى و تجربه دينى هم مى‏شمرد و عقائد مذهبى مخصوصا اعتقاد به قدرت و رحمت الهى را براى سلامت روانى مفيد و به همين دليل حقيقت مى‏دانست و خود وى كه در بيست و نه سالگى دچار يك بحران روحى شده بود با توجه به خدا و رحمت و قدرت او بر تغيير سرنوشت انسان بهبود يافت و از اين روى بر نماز و نيايش تاكيد مى‏كرد ولى خدا را هم كامل مطلق و نامتناهى نمى‏دانست بلكه براى او هم تكامل قائل بود و اساسا عدم تكامل را مساوى با سكون و دليل نقص مى‏پنداشت .
ريشه اين تكامل‏گرايى افراطى و تجاوزگر را در پاره‏اى از سخنان هگل از جمله در مقدمه پديدار شناسى ذهن مى‏توان يافت ولى بيش از همه برگسون و وايتهد اخيرا بر آن اصرار ورزيده‏اند .
ويليام جيمز همچنين بر اراده آزاد و نقش سازنده آن تاكيد داشت و در اين جهت با پيروان اگزيستانسياليسم همنوا بود .