سیر تفکر فلسفی در بستر تاریخ از آغاز تا دوران معاصر
به هر حال فضاى آزاد بحث و انتقاد در يونان آن روز زمينه رشد و بالش افكار فلسفى را فراهم كرد و آن منطقه را به صورت پرورشگاهى براى فلسفه در آورد.
طبيعى است كه انديشههاى آغازين از نظم و ترتيب لازم برخوردار نبوده و مسائل مورد پژوهش و تحقيق دستهبندى دقيقى نداشته است چه رسد به اينكه هر دسته از مسائل نام و عنوان خاص و روش ويژهاى داشته باشد و اجمالا همه انديشهها به نام علم و حكمت و معرفت و مانند آنها ناميده مىشده است.
پيدايش سوفيسم و شك گرايى
در قرن پنجم قبل از ميلاد از انديشمندانى ياد مىشود كه به زبان يونانى سوفيستيعنى حكيم و دانشور ناميده مىشدهاند ولى على رغم اطلاعات وسيعى كه از معلومات زمان خودشان داشتهاند به حقايق ثابت باور نداشتهاند بلكه هيچ چيزى را قابل شناخت جزمى و يقينى نمىدانستهاند.
به نقل مورخين فلسفه ايشان معلمان حرفهاى بودهاند كه فن خطابه و مناظره را تعليم مىدادند و وكلاى مدافع براى دادگاهها مىپروراندند كه در آن روزگار بازار گرمى داشتند اين حرفه اقتضا مىكرد كه شخص وكيل بتواند هر ادعايى را اثبات و در مقابل هر ادعاى مخالفى را رد كند سروكار داشتن مداوم با اين گونه آموزشهاى مغالطه آميز كم كم اين فكر را در ايشان بوجود آورد كهاساسا حقيقتى وراى انديشه انسان وجود ندارد.
داستان آن شخص را شنيدهايد كه به شوخى گفت در فلان خانه حلواى مجانى مىدهند عدهاى از روى ساده لوحى به سوى خانه مزبور شتافتند و جلو آن ازدحام كردند كم كم خود گوينده هم به شك افتاد و براى اينكه از حلواى مجانى محروم نشود به صف ايشان پيوست.
گويا سوفيستها هم به چنين سرنوشتى دچار شدند و با تعليم دادن روشهاى مغالطه آميز براى اثبات و رد دعاوى رفته رفته چنين گرايشى در خود ايشان به وجود آمد كه اساسا حق و باطل تابع انديشه انسان است و در نتيجه حقايقى وراى انديشه انسان وجود ندارد.
واژه سوفيست كه به معناى حكيم و دانشور بود به واسطه اينكه به صورت لقبى براى اشخاص نامبرده در آمده بود معناى اصلى خود را از دست داد و به عنوان رمز و علامتى براى شيوه تفكر و استدلال مغالطه آميز در آمد همين واژه است كه در زبان عربى به صورت سوفسطى در آمده و واژه سفسطه از آن گرفته شده است.
دوران شكوفايى فلسفه
معروفترين انديشمندى كه در برابر سوفيستها قيام كرد و به نقد افكار و آراء ايشان رداختسقراط بود وى خود را فيلاسوفوس يعنى دوستدار علم و حكمت ناميد و همين واژه است كه در زبان عربى به شكل فيلسوف در آمده و كلمه فلسفه از آن گرفته شده است.
تاريخ نويسان فلسفه علت گزينش اين نام را دو چيز دانستهاند يكى تواضع سقراط كه هميشه به نادانى خود اعتراف مىكرد و ديگرى تعريض به سوفيستها كه خود را حكيم مىخواندند يعنى با انتخاب اين لقب مى خواست به آنها بفهماند شما كه براى مقاصد مادى و سياسى به بحث و مناظره و تعليم و تعلم مىپردازيد سزاوار نام حكيم نيستيد و حتى من كه با دلايل محكم پندارهاى شما را رد مىكنم خود را سزاوار اين لقب نمىدانم و خود را فقط دوستدار حكمت مىخوانم.
بعد از سقراط شاگردش افلاطون كه سالها از درسهاى وى استفاده كرده بود به تحكيم مبانى فلسفه همت گماشت و سپس شاگرد وى ارسطو فلسفه را به اوج شكوفايى رساند و قواعد تفكر و استدلال را به صورت علم منطق تدوين نمود چنان كه لغزشگاههاى انديشه را به صورت بخش مغالطه به رشته تحرير در آورد.
از هنگامى كه سقراط خود را فيلسوف ناميد واژه فلسفه همواره در برابر واژه سفسطه به كار مىرفت و همه دانشهاى حقيقى مانند فيزيك شيمى طب هيات رياضيات و الهيات را در بر مىگرفت و تنها معلومات قراردادى مانند لغت صرف و نحو و دستور زبان از قلمرو فلسفه خارج بود.
بدين ترتيب فلسفه اسم عامى براى همه علوم حقيقى تلقى مىشد و به دو دسته كلى علوم نظرى و علوم عملى تقسيم مىگشت علوم نظرى شامل طبيعيات رياضيات و الهيات بود و طبيعيات به نوبه خود شامل رشتههاى كيهان شناسى و معدن شناسى و گياه شناسى و حيوان شناسى مىشد و رياضيات به حساب و هندسه و هيات و موسيقى انشعاب مىيافت و الهيات به دو بخش ما بعد الطبيعه يا مباحث كلى وجود و خدا شناسى منقسم مىگشت و علوم عملى به سه شعبه اخلاق تدبير منزل و سياست مدن منشعب مىشد.
فلسفه: 1- نظرى 2- عملى
نظرى
1- طبيعيات: احكام كلى اجسام، كيهانشناسى، معدنشناسى، گياهشناسى، حيوانشناسى 2- رياضيات: حساب، هندسه، هيات، موسيقى 3- الهيات: احكام كلى وجود، خداشناسى
عملى
1- اخلاق (مربوط به شخص) 2- تدبير منزل (مربوط به خانواده) 2- سياست (مربوط به جامعه)
سرانجام فلسفه يونان
بعد از افلاطون و ارسطو مدتى شاگردان ايشان به جمعآورى و تنظيم و شرح سخنان اساتيد پرداختند و كمابيش بازار فلسفه را گرم نگهداشتند ولى طولى نكشيد كه آن گرمى رو به سردى و آن رونق و رواج رو به كسادى نهاد و كالاى علم و دانش در يونان كم مشترى شد و ارباب علم و هنر در حوزه اسكندريه رحل اقامت افكندند و به پژوهش و آموزش پرداختند و اين شهر تا قرن چهارم بعد از ميلاد به صورت مركز علم و فلسفه باقى ماند.
ولى از هنگامى كه امپراطوران روم به مسيحيت گرويدند و عقايد كليسا را به عنوان آراء و عقايد رسمى ترويج نمودند بناى مخالفت را با حوزههاى فكرى و علمى آزاد گذاشتند تا اينكه سرانجام ژوستىنين امپراطور روم شرقى در سال 529 ميلادى دستور تعطيل دانشگاهها و بستن مدارس آتن و اسكندريه را صادر كرد و دانشمندان از بيم جان متوارى شدند و به ديگر شهرها و سرزمينها پناه بردند و بدين ترتيب مشعل پر فروغ علم و فلسفه در قلمرو امپراطورى روم خاموش گشت.
طلوع خورشيد اسلام
مقارن اين جريان قرن ششم ميلادى در گوشه ديگرى از جهان بزرگترين حادثه تاريخ به وقوع پيوست و شبه جزيره عربستان شاهد ولادت بعثت و هجرت پيامبر بزرگوار اسلام ص گرديد كه پيام هدايت الهى را از جانب خداوند متعال به گوش هوش جهانيان فرو خواند و در نخستين گام مردم را به فرا گيرى علم و دانش فرا و بالاترين ارج و منزلت را براى خواندن نوشتن و آموختن قائل گرديد و پايه بزرگترين تمدنها و بالندهترين فرهنگها را در جهان پىريزى كرد بدين ترتيب افكار مختلف فلسفى و انواع دانشها و فنون با انگيزههاى گوناگون و به وسيله دوست و دشمن وارد محيط اسلامى گرديد و مسلمانان به كاوش و پژوهش و اقتباس و نقد آنها پرداختند و چهرههاى درخشانى در عالم علم و فلسفه در محيط اسلامى رخ نمودند و هر كدام با تلاشهاى پىگير خود شاخهاى از علوم و معارف را پرورش دادند و فرهنگ اسلامى را بارور ساختند.
از جمله علماى كلام و عقايد اسلامى با موضعگيريهاى مختلف مسائل فلسفه الهى را مورد نقد و بررسى قرار دادند و هر چند بعضى در مقام انتقاد راه افراط را پيش گرفتند ولى به هر حال همان انتقادات و خردهگيريها و طرح سؤالات و شبهات موجب تلاش بيشتر متفكران و فلاسفه اسلامى و بارورتر شدن انديشه فلسفى و تفكرات عقلانى گرديد.
رشد فلسفه در عصر اسلامى
با گسترش قلمرو حكومت اسلامى بسيارى از مراكز علمى جهان در قلمرو اسلام قرار گرفت و تبادل معلومات بين دانشمندان از زبانهاى مختلف هندى و فارسى و يونانى و لاتينى و سريانى و عبرى و غيره به زبان عربى كه عملا زبان بين المللى مسلمانها شده بود آهنگ رشد فلسفه و علوم و فنون را سرعت بخشيد .
در آغاز نبودن زبان مشترك و اصطلاحات مورد اتفاق بين مترجمين و اختلاف در بنيادهاى فلسفى شرق و غرب كار آموزش فلسفه را دشوار و كار پژوهش و گزينش را دشوارتر مىساخت ولى طولى نكشيد نوابغى مانند ابو نصر فارابى و ابن سينا با تلاش پىگير خود مجموعه افكار فلسفى آن عصر را آموختند و با استعدادهاى خویش به بررسى و گزينش آنها پرداختند و يك نظام فلسفى نضجيافته را عرضه داشتند كه علاوه بر افكار افلاطون و ارسطو و نوافلاطونيان اسكندريه و عرفاى مشرق زمين متضمن انديشههاى جديدى بود و برترى فراوانى بر هر يك از نظامهاى فلسفى شرق و غرب داشت گو اينكه بيشترين سهم از آن ارسطو بود و از اين روى فلسفه ايشان صبغه ارسطويى و مشائى داشت.
بار ديگر اين نظام فلسفى زير ذرهبين نقادى انديشمندانى چون غزالى و ابو البركات بغدادى و فخر رازى قرار گرفت و از سوى ديگر سهروردى با بهرهگيرى از آثار حكماء ايران باستان و تطبيق آنها با افكار افلاطون و رواقيان و نوافلاطونيان مكتب جديدى را به نام مكتب اشراقى پىريزى كرد كه بيشتر صبغه افلاطونى داشت و بدين ترتيب زمينه جديدى براى رويارويى انديشههاى فلسفى و نضج و رشد بيشتر آنها پديد آمد.
قرنها گذشت و فيلسوفان بزرگى مانند خواجه نصير الدين طوسى و محقق دوانى و سيد صدر الدين دشتكى و شيخ بهائى و مير داماد با انديشههاى خود بر غناى فلسفه اسلامى افزودند تا نوبت به صدر الدين شيرازى رسيد كه با نبوغ و ابتكار خود نظام فلسفى جديدى را ارائه داد كه در آن عناصر هماهنگى از فلسفههاى مشائى و اشراقى و مكاشفات عرفانى با هم تركيب شده بودند و افكار ژرف و آراء ذيقيمتى نيز بر آنها افزوده شده بود و آن را حكمت متعاليه ناميد.
خلاصه:
1- قديمترين افكار فلسفى را بايد از ميان عقايد مذهبى به دست آورد.
2- تاريخ نويسان فلسفه آغاز پيدايش آن را از شش قرن قبل از ميلاد دانستهاند.
3- سوفيستها يك دسته از انديشمندان يونانى بودند كه حقايق را تابع انديشه انسانى مىپنداشتند و در واقع ايشان نخستين بنيانگذاران شك گرايى بودند.
4- واژه سفسطه به معناى مغالطه از سوفسطى سوفسيت گرفته شده.
5- واژه فلسفه از اصل يونانى فيلسوف گرفته شده كه سقراط در برابر سوفيستها آنرا براى خود برگزيد.
6- فلسفه يونان با تلاش افلاطون و ارسطو به اوج شكوفايى خود رسيد ولى پس از چندى از رونق افتاد و فلاسفه و دانشمندان در اسكندريه گرد آمدند.
7- با ظهور اسلام مشعل علم و حكمت در خاور ميانه روشن گرديد و مسلمانان به فراگيرى علوم و فنون جهانيان همت گماشتند .
8- خلفاء براى رونق بخشيدن به دستگاه خلافت از دانشمندان بيگانه استقبال كردند.
9- علماء كلام با انتقادات و خردهگيريهاى خودشان از فلسفههاى وارداتى زمينه رشد فلسفه اسلامى را فراهم ساختند.
10- نخستين نظام فلسفى در عصر اسلامى به وسيله فارابى پىريزى و به وسيله ابن سينا بارور شد.
11- اين نظام فلسفى كه بيشتر ارسطويى بود از طرفى به وسيله غزالى و ديگر منتقدان و از طرفى به وسيله سهروردى بنيانگذار مكتب اشراقى مورد نقادى قرار گرفت.
12- مهمترين نظام فلسفى در عصر اسلامى به دست صدر المتالهين شيرازى به وجود آمد كه جامع عناصرى از فلسفه مشائين و فلسفه اشراقيين و آراء عرفاء و متالهين بود و به نام حكمت متعاليه ناميده شد.
سير تفكر فلسفى از قرون وسطى تا قرن هيجدهم ميلادى
فلسفه اسكولاستيك
بعد از رواج يافتن مسيحيت در اروپا و توام شدن قدرت كليسا با قدرت امپراطورى روم مراكز علمى زير نفوذ دستگاه حاكمه قرار گرفت تا آنجا كه در قرن شش ميلادى دانشگاهها و مدارس آتن و اسكندريه تعطيل گرديد اين دوران كه در حدود يك هزار سال ادامه يافت به قرون وسطى موسوم شده و ويژگى كلى آن تسلط كليسا بر مراكز علمى و برنامه مدارس و دانشگاهها است .
از شخصيتهاى برجسته اين عصر سناگوستين است كه كوشيد تا معتقدات مسيحيت را با مبانى فلسفى بخصوص آراء افلاطون و نوافلاطونيان تبيين كند .ایشان از مخالفان فلسفه دیالیکتیکی ارسو بود . رفته رفته كليسائيان در برابر اين موج فلسفى تاب مقاومت نياوردند و سرانجام سنتوماسآكوينى بسيارى از آراء فلسفى ارسطو را پذيرفت و آنها را در كتابهاى خودش منعكس ساخت و كم كم مخالفت با فلسفه ارسطو كاهش يافت بلكه در بعضى از مراكز علمى به صورت گرايش غالب در آمد .
در فلسفه اسكولاستيك علاوه بر منطق و الهيات و اخلاق و سياست و پارهاى از طبيعيات و فلكيات مورد قبول كليسا قواعد زبان و معانى و بيان نيز گنجانيده شده بود و به اين صورت فلسفه در آن عصر مفهوم و قلمرو وسيعترى يافته بود
رنسانس و تحول فكرى فراگير
از قرن چهاردهم ميلادى زمينه يك تحول همگانى فراهم شد از طرفى در انگلستان و فرانسه گرايش به نوميناليسم اصالت تسميه و انكار كليات نضج گرفت گرايشى كه نقش مؤثرى در سست كردن بنياد فلسفه داشت و از سوى ديگر طبيعيات ارسطو در دانشگاه پاريس مورد مناقشه واقع شد و از سوى ديگر زمزمه ناسازگارى فلسفه با عقايد مسيحيت و به عبارت ديگر ناسازگارى عقل و دين آغاز گرديد و از سوى ديگر اختلافاتى بين فرمانروايان و ارباب كليسا بروز كرد و در ميان رجال مذهبى مسيحيت نيز اختلافاتى در گرفت كه به پيدايش پروتستانتيسم انجاميد و از سوى ديگر گرايش اومانيستى و پرداختن به مسائل زندگى انسانى و صرف نظر كردن از مسائل ماوراء طبيعى و الهى اوج گرفت و بالاخره در اواسط قرن پانزدهم امپراطورى بيزانس سقوط كرد و يك تحول همه جانبه سياسى - فلسفى ادبى - مذهبى در سراسر اروپا پديد آمد و دستگاه پاپ از هر طرف مورد حمله واقع شد .
در اين جريان فلسفه بىرمق و ناتوان اسكولاستيك نيز به سرنوشت نهائى خود رسيد .
در قرن شانزدهم گرايش به علوم طبيعى و تجربى شدت يافت و اكتشافات كپرنيك و كپلر و گاليله فلكيات بطلميوس و طبيعيات ارسطو را متزلزل ساخت و در يك جمله همه شؤون انسانى در اروپا دستخوش اضطراب و تزلزل گرديد .
دستگاه پاپ مدتها در برابر اين امواج خروشان مقاومت كرد و دانشمندان را به بهانه مخالفت با عقايد دينى يعنى همان آراء طبيعى و كيهانى در آتش سوزانید .
از این واقعه به بعد سقوط فلسفه اسكولاستيك يعنى تنها فلسفه رايج آن عصر موجب پيدايش خلاء فكرى و فلسفى و سرانجام شك گرايى جديد شد و تنها چيزى كه در اين جريان پيشرفت كرد گرايش اومانيستى و ميل به علوم طبيعى و تجربى در صحنه فرهنگى و گرايش به آزاديخواهى و دموكراسى در عرصه سياست بود
مرحله دوم شك گرايى
قرنها بود كه كليسا آراء و افكار بعضى از فيلسوفان را به عنوان عقايد مذهبى ترويج كرده بود و مردم مسيحى مذهب هم آنها را به عنوان امورى يقينى و مقدس پذيرفته بودند و از جمله آنها نظريه كيهانى ارسطوئى و بطلميوسى بود كه كپرنيك آنرا واژگون كرد و ساير دانشمندان بى غرض هم به بطلان آن پى بردند.
اين دگرگونى انديشهها و باورها و فرو ريختن پايههاى فكرى و فلسفى موجب پديد آمدن يك بحران روانى در بسيارى از دانشپژوهان گرديد و چنين شبههاى را در اذهان پديد آورد كه از كجا ساير عقايد ما هم باطل نباشد و روزى بطلانش آشكار نگردد و از كجا همين نظريات علمى جديد الاكتشاف هم روزگار ديگرى ابطال نگردد تا آنجا كه انديشمند بزرگى چون مونتنى منكر ارزش علم و دانش شد و صريحا نوشت كه از كجا مىتوان اطمينان يافت كه نظريه كپرنيك هم روزگار ديگرى ابطال نشود وى بار ديگر شبهات شكاكان و سوفسطائيان را با بيان جديدى مطرح ساخت و از شك گرايى دفاع كرد و بدين ترتيب مرحله ديگرى از شك گرايى پديد آمد
فلسفه جديد
مهمترين تلاشى كه در اين عصر براى نجات از شك گرايى و تجديد حيات فلسفه انجام گرفت تلاش رنه دكارت فيلسوف فرانسوى بود كه او را پدر فلسفه جديد لقب دادهاند وى بعد از مطالعات و تاملات فراوان در صدد بر آمد كه پايه انديشه فلسفى را بر اصلى خلل ناپذير استوار كند و آن اصل در جمله معروف وى خلاصه مىشد كه شك مىكنم پس هستم يا مىانديشم پس هستم يعنى اگر در وجود هر چيزى شك راه يابد هيچگاه در وجود خود شك ترديدى راه نخواهد يافت و چون شك و ترديد بدون شك كننده معنى ندارد پس وجود انسانهاى شك كننده و انديشنده هم قابل ترديد نخواهد بود سپس كوشيد قواعد خاصى براى تفكر و انديشه شبيه قواعد رياضى وضع كند و مسائل فلسفى را بر اساس آنها حل و فصل نمايد .
افكار و آراء دكارت در آن عصر تزلزل فكرى مايه آرامش خاطر بسيارى از دانشپژوهان گرديد و انديشمندان بزرگ ديگرى مانند لايب نيتز اسپينوزا و مالبرانش نيز در تحكيم مبانى فلسفه جديد كوشيدند ولى به هر حال اين كوششها نتوانست نظام فلسفى منسجم و داراى مبانى متقن و مستحكمى را به وجود بياورد و از سوى ديگر توجه عموم دانشپژوهان به علوم تجربى منعطف شده بود و چندان علاقهاى به تحقيق در مسائل فلسفى و ماوراء طبيعى نشان نمىدادند و اين بود كه در اروپا سيستم فلسفى نيرومند و استوار و پايدارى بوجود نيامد و هر چند گاه مجموعه آراء و افكار فيلسوفى به صورت مكتب فلسفى خاصى عرضه مىشد و در محدوده معينى كمابيش پيروانى پيدا مىكرد ولى هيچكدام دوام و استقرارى نمىيافت چنانكه هنوز هم امر به همين منوال است
اصالت تجربه و شك گرايى جديد
در حالى كه فلسفه تعقلى در قاره اروپا تجديد حيات مىكرد و مىرفت كه عقل مقام و نزلتخود را در معرفتحقايق باز يابد گرايش ديگرى در انگلستان رشد مىيافت كه مبتنى بر اصالتحس و تجربه بود و به نام فلسفه آمپريسم ناميده شد . آغاز اين گرايش به اواخر قرون وسطى و به ويليام اكامى فيلسوف انگليسى باز مىگشت كه قائل به اصالت تسميه و در حقيقت منكر اصالت تعقل بود و در قرن شانزدهم فرانسيس بيكن و در قرن هفدهم هابز كه ايشان نيز انگليسى بودند بر اصالتحس و تجربه تكيه مىكردند ولى كسانى كه به نام فلاسفه آمپريست شناخته مىشوند سه فيلسوف انگليسى ديگر به نامهاى جان لاك و جرج باركلى و ديويد هيوم هستند كه از اواخر قرن هفدهم تا حدود يك قرن بعد به ترتيب در باره مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظريه دكارت در باب شناختهاى فطرى سرچشمه همه شناختها را حس و تجربه شمردند .
در ميان ايشان جان لاك معتدلتر و به عقل گرايان نزديكتر بود و باركلى رسما طرفدار اصالت تسميه نوميناليست بود ولى شايد ناخودآگاه به اصل عليت كه يك اصل عقلى است تمسك مىكرد و همچنين آراء ديگرى داشت كه با اصالت حس و تجربه سازگار نبود اما هيوم كاملا به اصالتحس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن كه شك در ماوراء طبيعت بلكه در حقايق امور طبيعى نيز بود ملتزم گرديد و بدين ترتيب مرحله سوم شك گرايى در تاريخ فلسفه مغرب زمين شكل گرفت
فلسفه انتقادى كانت
افكار هيوم از جمله افكارى بود كه زيربناى انديشههاى فلسفى كانت را تشكيل مىداد و بقول خودش هيوم بود كه او را از خواب جزمگرايى بيدار كرد و مخصوصا توضيحى كه هيوم در باره اصل عليت داده بود مبنى بر اينكه تجربه نمىتواند رابطه ضرورى علت و معلول را اثبات كند براى وى دلنشين بود . كانت ساليان درازى در باره مسائل فلسفه انديشيد و رسالهها و كتابهاى متعددى نوشت و مكتب فلسفى ويژهاى را عرضه كرد كه نسبت به مكاتب مشابه پايدارتر و مقبولتر واقع شد ولى سرانجام به اين نتيجه رسيد كه عقل نظرى توان حل مسائل متافيزيكى را ندارد و احكام عقلى در اين زمينه فاقد ارزش علمى است . وى صريحا اعلام داشت كه مسائلى از قبيل وجود خدا و جاودانگى روح و اراده آزاد را نمىتوان با برهان عقلى اثبات كرد ولى اعتقاد و ايمان به آنها لازمه پذيرش نظام اخلاقى و به عبارت ديگر از اصول پذيرفته شده در احكام عقل عملى است و اين اخلاق است كه ما را به ايمان به مبدا و معاد مىخواند نه بالعكس از اين روى كانت را بايد احياء كننده ارزشهاى اخلاقى دانست كه بعد از رنسانس دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود ولى از سوى ديگر او را بايد يكى از ويرانگران بنياد فلسفه متافيزيك به حساب آورد
سير تفكر فلسفى در دو قرن اخير
ايدآليسم عينى
همچنان كه در یادداشت قبل اشاره شد بعد از رنسانس نظام فلسفى پايدارى در مغرب زمين به وجود نيامد بلكه همواره نظريات و مكاتب مختلف فلسفى در حال زايش و مرگ بوده و هستند تعدد و تنوع ايسمها از قرن نوزدهم رو به افزايش نهاد و در اين نگاه گذرا مجال اشارهاى هم به همه آنها نيست و تنها به بعضى از آنها اشاره سريعى خواهيم كرد. بعد از كانت از اواخر قرن هيجدهم تا اواسط قرن نوزدهم چند تن از فلاسفه آلمانى شهرت يافتند كه انديشههاى ايشان كمابيش از افكار كانت سرچشمه مىگرفت و مىكوشيدند كه نقطه ضعف فلسفه وى را با بهره گيرى از مايههاى عرفانى جبران كنند و با اينكه اختلافاتى در ميان نظريات ايشان وجود داشت در اين جهتشريك بودند كه از يك ديدگاه شخصى شروع مىكردند و با بيانى شاعرانه به تبيين هستى و پيدايش كثرت از وحدت مىپرداختند و بنام فلاسفه رومانتيك موسوم شدند .
از جمله ايشان فيخته شاگرد بىواسطه كانت است كه سخت علاقمند به اراده آزاد بود و در بين نظريات كانت بر اصالت اخلاق و عقل عملى تاكيد مىكرد .همين گرايش به آزادى بود كه او و ساير رومانتيكها مانند شلينگ را به اصالت روح كه ويژگى آن را آزادى مىشمردند و نوعى آيدآليسم سوق داد مكتبى كه به دست هگل سامان يافت و به صورت يك نظام فلسفى نسبتا منسجم در آمد و بنام ايدآليسم عينى ناميده شد .
هگل كه معاصر شلينگ بود جهان را به عنوان افكار و انديشههايى براى روح مطلق تصور مىكرد كه ميان آنها روابط منطقى حكمفرما است نه روابط على و معلولى به گونهاى كه ديگر فلاسفه قائل هستند .
به نظر وى سير پيدايش ايدهها از وحدت به كثرت و از عام به خاص است در مرتبه نخست عامترين ايدهها يعنى ايده هستى قرار دارد كه مقابل آن يعنى ايده نيستى از درون آن پديد مىآيد و سپس با آن تركيب شده به صورت ايده شدن در مىآيد شدن كه جامع سنتز هستى تز و نيستى آنتىتز است به نوبه خود در موقعيت تز قرار مىگيرد و مقابل آن از درونش ظاهر مىشود و با تركيب شدن با آن سنتز جديدى تحقق مىيابد و اين جريان همچنان ادامه پيدا مىكند تا به خاصترين مفاهيم بينجامد .
هگل اين سير سه حدى ترياد را ديالكتيك مىناميد و آن را قانونى كلى براى پيدايش همه پديدههاى ذهنى و عينى مىپنداشت.
پوزيتويسم
در اوائل قرن نوزدهم ميلادى اگوست كنت فرانسوى كه پدر جامعه شناسى لقب يافته استيك مكتب تجربى افراطى را به نام پوزيتويسم (لاثباتى تحصلى تحققى) بنياد نهاد كه اساس آن را اكتفاء به دادههاى بىواسطه حواس تشكيل مىداد و از يك نظر نقطه مقابل ايدآليسم بشمار مىرفت .
کنت حتى مفاهيم انتزاعى علوم را كه از مشاهده مستقيم به دست نمىآيد متافيزيكى و غير علمى مىشمرد و كار به جايى رسيد كه اصولا قضاياى متافيزيكى الفاظى پوچ و بىمعنى به حساب آمد .
اگوست كنت براى فكر بشر سه مرحله قائل شد : نخست مرحله الهى و دينى كه حوادث را به علل ماورائى نسبت مىدهد دوم مرحله فلسفى كه علتحوادث را در جوهر نامرئى و طبيعت اشياء مىجويد و سوم مرحله علمى كه به جاى جستجو از چرايى پديدهها به چگونگى پيدايش و روابط آنها با يكديگر مىپردازد و اين همان مرحله اثباتى و تحققى است .
شگفتآور اين است كه وى سرانجام به ضرورت دين براى بشر اعتراف كرد ولى معبود آنرا انسانيت قرار داد و خودش عهده دار رسالت اين آيين شد و مراسمى براى پرستش فردى و گروهى تعيين كرد .
آيين انسان پرستى كه نمونه كامل اومانيسم است در فرانسه و انگلستان و سوئد و آمريكاى شمالى و جنوبى پيروانى پيدا كرد كه رسما به آن گرويدند و معابدى براى پرستش انسان بنا نهادند ولى تاثيرات غير مستقيمى در ديگران هم بجاى گذاشت كه در اينجا مجال ذكر آنها نيست.
عقل گرايى و حس گرايى
مكاتب فلسفى مغرب زمين به دو دسته كلى تقسيم مىشوند عقلگرايان و حسگرايان نمونه بارز دسته اول در قرن نوزدهم ايدآليسم هگل بود كه حتى در انگلستان هم طرفدارانى پيدا كرد و نمونه بارز دسته دوم پوزيتويسم بود كه تا امروز هم رواج دارد و ويتگنشتاين و كارناپ و راسل از طرفداران اين مكتباند .
غالب فلاسفه الهى از عقلگرايان و غالب ملحدان از حسگرايان هستند و در ميان موارد غير غالب مىتوان از مكتاگارت فيلسوف هگلى انگليسى نام برد كه گرايش الحادى داشت .
تناسب حس گرايى با انكار و دست كم شك در ماوراء طبيعت روشن است و چنين بود كه پيشرفت فلسفههاى حسى و پوزيتويستى گرايشهاى مادى و الحادى را به دنبال مىآورد و نبودن رقيب نيرومند در جناح عقل گرايان زمينه را براى رواج آنها فراهم مىكرد .
چنانكه اشاره شد مشهورترين مكتب عقل گراى قرن نوزدهم ايدآليسم هگل بود كه على رغم جاذبه ناشى از نظام نسبتا منسجم و وسعت مسائل و ديدگاهها فاقد منطق قوى و استدلالهاى متقن بود و طولى نكشيد كه حتى از طرف علاقهمندان هم مورد انتقاد و معارضه واقع شد و از جمله دو نوع واكنش همزمان ولى مختلف در برابر آن پديد آمد كه يكى از طرف سون كىيركگارد كشيش دانماركى و بنيانگذار مكتب اگزيستانسياليسم و ديگرى از طرف كارل ماركس يهودى زاده آلمانى و مؤسس ماترياليسم ديالكتيك انجام گرفت .
اگزيستانسياليسم
گرايش رومانتيكى كه به منظور توجيه آزادى انسان پديد آمده بود سرانجام در ايدآليسم هگل به صورت يك نظام فلسفى جامع در آمد و تاريخ را به عنوان جريان اصيل و عظيمى معرفى كرد كه بر اساس اصول ديالكتيك پيش مىرود و تكامل مىيابد .
و بدين ترتيب از مسير اصلى منحرف گرديد زيرا در اين نگرش ارادههاى فردى نقش اصيل خود را از دست مىداد و از اين روى مورد انتقادات زيادى قرار گرفت .
يكى از كسانى كه منطق و فلسفه تاريخ هگل را شديدا مورد انتقاد قرار داد كى يركگارد بود كه بر مسئوليت فردى انسان و اراده آزاد وى در سازندگى خويش تاكيد مىكرد و انسانيت انسان را در گرو آگاهى از مسئوليت فردى به خصوص مسئوليت در برابر خدا مىدانست و مىگفت نزديكى و پيوند و ارتباط با خدا است كه آدمى را انسان مىسازد .
اين گرايش كه با فلسفه پديدار شناسى فنومنولژى ادموند هوسرل تقويت مىشد به پيدايش اگزيستانسياليسم انجاميد و انديشمندانى مانند هايدگر و ياسپرس در آلمان و مارسل و ژان پل سارتر در فرانسه با ديدگاههاى مختلف الهى و الحادى به آن گرويدند
پراگماتيسم
در پايان اين مرور سريع نگاهى بيفكنيم بر تنها مكتب فلسفى كه به وسيله انديشمندان آمريكائى در آستانه قرن بيستم به وجود آمد و مشهورترين ايشان ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف است .
اين مكتب كه به نام پراگماتيسم اصالت عمل ناميده مىشود قضيهاى را حقيقت مىداند كه داراى فايده عملى باشد و به ديگر سخن حقيقت عبارت است از معنايى كه ذهن مىسازد تا به وسيله آن به نتايج عملى بيشتر و بهترى دستيابد و اين نكتهاى است كه در هيچ مكتب فلسفى ديگرى صريحا مطرح نشده است گو اينكه ريشه آن را در سخنان هيوم مىتوان يافت در آنجا كه عقل را خادم رغبتهاى انسان مىنامد و ارزش معرفت را به جنبه عملى منحصر مىكند .
اصالت عمل به معنايى كه گفته شد نخستين بار توسط شارل پيرس آمريكائى مطرح شد و بعد به صورت عنوانى براى مشرب فلسفى ويليام جيمز در آمد مشربى كه طرفدارانى در آمريكا و اروپا پيدا كرد .
جيمز كه روش خود را تجربى خالص مىناميد در تعيين قلمرو تجربه با ديگر تجربهگرايان اختلاف نظر داشت و آن را علاوه بر تجربه حسى و ظاهرى شامل تجربه روانى و تجربه دينى هم مىشمرد و عقائد مذهبى مخصوصا اعتقاد به قدرت و رحمت الهى را براى سلامت روانى مفيد و به همين دليل حقيقت مىدانست و خود وى كه در بيست و نه سالگى دچار يك بحران روحى شده بود با توجه به خدا و رحمت و قدرت او بر تغيير سرنوشت انسان بهبود يافت و از اين روى بر نماز و نيايش تاكيد مىكرد ولى خدا را هم كامل مطلق و نامتناهى نمىدانست بلكه براى او هم تكامل قائل بود و اساسا عدم تكامل را مساوى با سكون و دليل نقص مىپنداشت .
ريشه اين تكاملگرايى افراطى و تجاوزگر را در پارهاى از سخنان هگل از جمله در مقدمه پديدار شناسى ذهن مىتوان يافت ولى بيش از همه برگسون و وايتهد اخيرا بر آن اصرار ورزيدهاند .
ويليام جيمز همچنين بر اراده آزاد و نقش سازنده آن تاكيد داشت و در اين جهت با پيروان اگزيستانسياليسم همنوا بود .