عقلانیت چیست؟ و زندگی عقلانی کدام است؟
قسم دوم را تعبير ميکنيم به عقلانيت عملي. به زبان سادهتر بگويم اگر من وقتي که مسالهام اين است که به چه چيزهايي باور بياورم و به چه چيزهايي باور نياورم؛ به چه گزارههايي معتقد بشوم و به چه گزارههايي معتقد نشوم، اگر در اين مقام ميخواهم عقلاني باشم با عقلانيت نظري سروکار دارم. اما اگر مسالهام اين است که چه تصميماتي بگيرم يا چه تصميماتي نگيرم؛ چه اعمالي بکنم و چه اعمالي نکنم، ميخواهم در اعمالم در تصميماتم عقلاني باشم اينجا حوزه حوزهي عقلانيت عملي است. مولفههاي عقلانيت که در اين چند دقيقه خواهم گفت، بعضياشان مولفههاي عقلانيت نظرياند و بعضي مولفههاي عقلانيت عملياند. ابتدا ميپردازم به مولفههاي عقلانيت نظري.
اولين مولفهي عقلانيت نظري اين است که ما در مقام عقيده، راي و نظر چنان مشي بکنيم؛ چنان سلوک بکنيم که تا آنجا که ميتوانيم مرتکب تناقض نشويم، تا آنجا که ميتوانيم قواعد منطقي را زير پا نگذاريم. اين بسيار بسيار مهم است که انسان بتواند هميشه عقايد خودش را مثل حيوانات نشخوارکنندهاي که غذايي را که بلعيدهاند چندينبار باز نشخوار ميکنند، عقايد خودش را شخص باز بتواند نشخوار بکند و بعد در اين نشخوار دوم، سوم، چهارم و nام ببيند آيا خود اين عقايد با هم تناقض ندارند؛ با هم ناسازگاري ندارند. اولين شرط عقلانيت نظري اين است که آدم در درون مجموعه آراء و نظراتش يکConsistency، يک سازگاري منطقي برقرار باشد. يعني عقايدش با يکديگر هيچ تعارضي نداشته باشند؛ عقايدش با يکديگر تناقض نداشته باشند؛ اين عقيده با آن عقيده ناسازگاري نداشته باشد. اين نکته خيلي مهم است. ناسازگاري نداشتن را من فقط به عنوان يک نمونه گفتم از اينکه عقايد آدم قواعد منطقي را زير پا نگذارند و مهمترين قاعده منطقي اصل تناقض است وگرنه قواعد ديگر منطقي هم هستند که انسان بايد کاملاً در افکارش آنها را پاس بدارد، رعايت بکند ولي بالاخره شکي نيست که مهمترين قاعده منطقي اين است که آدم مرتکب تناقض نشود. دو گزارهاي را که نقيض هماند هر دو را قبول نکند يا دو گزارهاي را که نقيض هماند هر دو را رد نکند. اگر من دوتا گزارهاي را که نقيض هم هستند هر دو را قبول کردم يا دوتا گزارهاي را که نقيض هم هستند هر دو را رد کردم خوب من مرتکب تناقض شدهام و مرتکب تناقض شدن يعني يکي از مهمترين قواعد منطقي را زير پا گذاشتن. البته منطق غير از اين قاعدهي بسيار مهم که مهمترين قاعدهاش است قواعد ديگري دارد که آنها را هم نبايد زير پا گذاشت و من تناقض را به عنوان يک نمونه عرض کردم. اما ما اگر در زندگيامان دقت بکنيم خيلي وقتها عقايدمان با هم ناسازگارند. چون عادت نداريم نشخوار فکري بکنيم؛ چون عادت نداريم که هر از چند گاهي از نو به مجموعه آرا و نظرات خودمان نگاه بکنيم، اين را احساس نميکنيم ولي اگر واقعاً کسي باشد که يا حافظه بسيار قوياي داشته باشد که هميشه بتواند استحضار بکند؛ حاضر بکند همه آرا و نظراتي را که دارد يا بتواند نظرات و آرا خودش را به صورت مکتوب و ملفوظي دربياورد آنوقت چه بسا وقتي مرور ميکند بر اين مجموعه آرا و نظراتش ميبيند فلان رايي که در فلان جا دارد با بهمان رايي که در جاي ديگري دارد با هم سازگاري ندارد. هافر (؟) فيلسوف معروف انگليسي با يک روش منطقي جدياي نشان داده است که شما اگر يک تناقض در عمرتان مرتکب شديد ديگر بايد هر رايي را بپذيريد و بنابراين هيچ دستکم نبايد بگيري که بگويي خوب من فقط دوتا از آراءم با هم تناقض دارند بقيه آراءم که با هم تناقض ندارند. او به روش منطقي نشان داده است که اگر کسي فقط دو فقره از آراءش با هم تناقض داشته باشند و با هم ناسازگاري داشته باشند اين شخص هر رايي ر که بر او عرضه شود چارهاي جز پذيرشش ندارد. يعني کافي است شما دوتا راي متناقض داشته باشيد مثلاً قبول بکنيد «هم برف سفيد است» و «هم برف سفيد نيست»؛ هافر(؟) به يک روش منطقي خيلي جالبي نشان داده است که اگر شما همين دوتا گزاره را قبول کرديد آنوقت بعد از «برف سفيد است» و «برف سفيد نيست» رويهم رفته ميشود نتيجه گرفت که «امروز شنبه است و امروز شنبه نيست»؛ «الآن شب است والآن شب نيست». بنابراين نبايد تناقض و ارتكاب تناقض را دستكم گرفت. خوب اين اولين نكته است. من ارتكاب تناقض را هم كه تكرار كردم به عنوان يك نمونه از رعايت و پاسداشت قواعد منطقي گفتم وگرنه ما بايد در كل آراء و نظراتمان همه قواعد منطقي را پاس بداريم. هرجا يك قاعده منطقي را زير پا بگذاريم درواقع عقلانيتمان را در اين ناحيه اول فرو گذاشتهايم. قواعد منطق صورت قواعد قياسياند و به اين لحاظ ميتوانم بگويم كه اولين مولفه عقلانيت نظري اين است كه انسان براي قياس اعتبار قايل باشد؛ در زندگي نظري خودش، براي Deduction – به زبان منطقيان – اعتبار قائل باشد.
دومين مولفه عقلانيت نظري اين است كه انسان قواعد رياضيات را معتبر بداند. شما خواهيد گفت اينها چيز سادهاي است، مگر كسي هم هست كه قواعد رياضيات را معتبر نداند؟ نه، فيالبادي النظر همه ما گمان ميكنيم همه قواعد رياضيات را معتبر ميدانيم اما گاهي در جاهاي بسيار ظريف و لطيفي، شخص ميتواند مچ ما را بگيرد و بگويد «تو معلوم است كه هنوز فلان نكته رياضي را قبول نداري».
قواعد رياضيات به يك معنا همخانوادهاند با قواعد منطق ولي با اين حال من جدايشان كردم براي اينكه آن موضعي كه ميخواهد رياضيات را ارجاع بكند به منطق يا آن موضعي كه ميخواهد منطق را ارجاع بكند به رياضيات، از هيچكدامشان طرفداري نكرده باشم. دوستان ميدانند كه در ميان منطقيان، در ميان فيلسوفان منطق و در ميان فيلسوفان رياضي در ميان اين سه دسته از عالمان دو ديدگاه بسيار مهمي از نيمه دوم قرن نوزدهم به اين طرف يعني صد و پنجاه سال اخير محل نزاع است. بعضي از منطقيان، بعضي از فيلسوفان منطق و بعضي از فيلسوفان رياضي معتقدند كه رياضيات شاخهي خاصي از منطق است و بعضي درست عكس اين را معتقدند؛ معتقدند منطق شاخهي خاصي است از رياضيات. من براي اينكه در اين بحثم، هيچكدام از اين دو موضع را نگرفته باشم، اين دو عقلانيت را از هم تفكيك كردم وگرنه اگر شما معتقد باشيد منطق شاخه خاصي است از رياضيات طبعاً مولفه اول داخل مولفه دوم قرار ميگيرد و اگر معتقد باشيد رياضيات شاخه خاصي است از منطق طبعاً مولفه دوم زيرمجموعه مولفه اول خواهد شد ولي براي اينكه وارد اين بحث نشوم چون خود آن بحث، بحث واقعاً پيچيدهاي است فعلاً ميگويم اين هم يك مولفه دومي است كه ما بايد تمام رياضيات را بپذيريم و قبول بكنيم كه رياضيات اوهام نيست؛ اباطيل نيست.
بلافاصله بعد از رياضيات ما به يك نكته سومي هم ميرسيم و آن نكته سوم چيزي است در برزخ بين رياضيات و علوم تجربي و آن هم حساب احتمالات است. حساب احتمالات يك حوزه معرفتي است كه پهلو ميزند از سويي با رياضيات كه در فقره دوم عرض كردم و از سويي پهلو ميزند به علوم تجربي كه ميخواهم در فقره چهارم عرض بكنم. چون از سويي هممرز است با رياضيات كه در قسمت دوم گفنم و از سويي هممرز با علوم تجربي است که در قسمت چهارم خواهم گفت اين را در قسمت سوم آوردم. ما حساب احتمالات را بايد واقعاً جدي بگيريم. در همه باورداشتهاي خودمان، اعتقادهاي خودمان و عدم اعتقادهاي خودمان بايد کاملاً پاس حساب احتمالات را بداريم. پاس حساب احتمالات را بداريم به اين معنا که اولاً گمان نکنيم که حساب احتمالات چون حساب «احتمالات» است پس بايد به آن بياعتنايي کرد. من بعضيها را در اين سالهاي بعد از انقلاب ديدهام كه بعضي وقتها که آدم به رخشان ميكشد كه اين هم يكي از دريافتهاي فلان علم است؛ شما بايد اين هم رعايت بكنيد، ميگويند: «آقا اين علوم احتمالياند، اين علوم ظنياند و آدم علوم ظني و احتمالي را كه نبايد پاسش بدارد.» فكر نميكنند كه اگر شما بخواهيد به اموري كه ظني و احتمالي نيستند عنايت نكنيد، ديگر به چه ميخواهيد عنايت بكنيد؟ مگر چه علمي هست كه ظني و احتمالي نيست؟ حساب احتمالات يكي از شاخههاي جدي علوم است كه ما باز دقت نميكنيم و آنچه را در حساب احتمالات دريافت شده، اينها را در محاسبات خودمان؛ در باورهاي خودمان به كار نميگيريم. علاوه بر اين يك نكته دومي هم در اينجا وجود دارد و آن اين است كه ارزيابي درستي هم بايد از حساب احتمالات داشت. اين هم يك فقره دوم رعايت حساب احتمالات است. گاهي كساني حساب احتمالات را به چيزي ميگيرند اما ارزيابيهاي نادرستي از آن دارند. عرض كنم كه چند سال پيش چون درصد جمعيت کشور چين نسبت به كل دنيا چيزي تقريباً يك به سه بود، کسي آنوقت گفته بود كه حساب احتمالات اقتضا ميكند كه از هر سه تا بچه كه به دنيا ميآيند در دنيا، يكيشون در چين به دنيا ميآيد. خوب راست هم ميگفت اگر واقعاً بپذيريم كه مثلاً جمعيت چين يك سوم جمعيت جهان است خوب اين معنايش اين است كه از هر سه تا بچه يكيشون در چين به دنيا ميآيد. بر اين اساس يك خواهري به خواهر خودش گفته بود كه «خواهر اين دو بچه كه پيدا كردي ديگر بچه سومي پيدا نكنيد؛ يك جوري از بارداري جلوگيري كنيد كه بچه سومي پيدا نكنيد» خواهر گفته بود آخه چرا؟ گفته بود «چون اگه بچه سومتون به دنيا بيايد تو چين به دنيا ميآيد چون حساب احتمالات ميگويد از هر سه تا بچه كه به دنيا ميآيند يكيشون در چين به دنيا ميآيد، خوب چون آن دوتاي اول و دومت كه در ايران به دنيا آمدند، سومي طبعاً در چين به دنيا ميآيد». اين معنايش اين است كه ارزيابي درست از احتمالات نداريم. من گاهي در همين بعد از انقلاب در ايران ديدهام كه ارزيابيهاي نادرست از احتمالات هم مبنا گاهي تصميمگيريهايي واقع ميشود كه حالا من نميخواهم وارد آن بحثها بشوم وگرنه نميتوانم بحثم را تمام كنم. بالاخره رعايت آنچه كه در حساب احتمالات به دست عالمان حساب احتمالات - همانگونه كه عرض كردم در برزخ بين رياضيات و علوم تجربي به سر ميبرند - به دست آمده است را واقعاً رعايت بكنيم.
مولفه چهارم اعتنا كردن به استقرا است. در مولفه اول گفتم منطق بر اساس قياس است و بنابراين گفتم رعايت منطق يعني اهتمام ورزيدن به قياس، به Deduction. در علوم تجربي تمام توجه به استقراء است يا به تعبير منطقيان Induction. اينكه ما به آخرين دريافتها و دستاوردهاي علوم تجربي بهاء بدهيم اين يعني كه بها دادهايم درواقع به استقراء. علوم تجربي كه من ميگويم فقط منظورم علوم تجربي طبيعي مثل فيزيك، شيمي و زيستشناسي نيست بلكه علوم تجربي انساني مثل روانشناسي، مثل جامعهشناسي، مثل اقتصاد هم محل توجهام هست. اينها هم علوم تجربياند ولي علوم تجربي انسانياند. ما بايد آخرين دستآوردهاي علوم تجربي را هميشه بپذيريم. اگر دقت بكنيد من گفتم «آخرين دستآوردهاي علوم تجربي» ولي در مورد منطق اين تعبير را به كار نبردم، در مورد رياضيات هم اين تعبير را به كار نبردم. اين بهخاطر تفاوت ماهوي كه علوم تجربي با منطق و رياضيات دارند است كه در اينجا چارهاي جز اين نداريم كه بگوييم آخرين دستآودرهاي علوم تجربي. ما بايد به آخرين دستآوردهاي علوم تجربي يعني آنچه كه بشر در فيزيك، در شيمي، در زيستشناسي (شاخههاي مختلف آن مثلاً گياهشناسي، جانورشناسي) و در علوم تجربي انساني - مثل روانشناسي، مثل جامعهشناسي، مثل اقتصاد، مثل انسانشناسي - به دست آورده، توجه بكنيم. صرف اينكه بگوييم علوم تجربي علوم مبتني بر استقراءند و استقراء هم حجيت ندارد، از پذيرششان نميتوانيم سرباز زنيم و رها شويم. ما بايد بپذيريم آنچه كه در فيزيك به عنوان آخرين دستآورد فيزيك مورد قبول فيزيكدانان است و آنچه كه در شيمي هست و آنچه كه در روانشناسي هست، آنچه كه در جامعهشناسي هست. ولي واقعاً اينطور است يعني ما واقعاً همه اينها راپذيرفتهايم؛ قبول كردهايم يا گاهي هست كه ما يك باورهايي داريم كه اين باورها با علوم تجربي ناسازگارند ولي به اين ناسازگاريشان اعتنا نميكنيم. آن باورها را فوق علوم تجربي مينشانيم و گويا به نظرمان ميآيد كه اعتباري كه براي آن باورها بايد قايل شد به مراتب بيشتر از اعتباري است كه براي علوم تجربي بايد قايل شد و طبعاً هيچوقت نبايد اينها را با علوم تجربي به معارضه برد و اگر هم معارضهاي با هم كردند نبايد رجحان را به علوم تجربي داد. خوب اين خلاف عقلانيت است، چرا؟ چون علوم تجربي علومي بيطرفند. علومي نيستند كه در آنها طرفداري از مكتب خاصي، مسلك خاصي شده باشد. علومي هستند كه اصلاً جنبه ايدئولوژيك ندارند. جنبه ايدئولوژيك ندارند به اين معنا كه هيچكدام از علوم تجربي از علومي نيستند كه يك سلسله از پيشفرضها و مقدماتشان به صورت دگماتيك و جزمانديشانه قبول شده باشد. اصلاً اينطور نيست و بنابراين اصلاً ايدئولوژيك نيستند و چون ايدئولوژيك نيستند وراي همه ايدئولوژيها مينشينند و همه ايدئولوژيها بايد خودشان را با آنها وفق بدهند نه اينكه علوم تجربي را بتوانند با خودشان دمساز كنند؛ خودشان را بايد با علوم تجربي دمساز كنند. خوب اين هم ديگر دوستان كموبيش ميدانند كه من مرادم چيست و از ايدئولوژيكانديشي من دقيقاً چه مراد ميكنم و از رعايتنكردن و پاسنداشتن اين علوم. البته چون يك نوع تطور و تحولي در علوم تجربي مجري و معمول و متعارف است كه هيچوقت نميشود به يك دستآورد اكتفا ورزيد وگفت ديگر ما بعد از اين دستآورد، دستآورد ديگري را نميپذيريم. هميشه آخرين آراء و نظراتي كه مورد قبول هست را بايد پذيرفت.
يك نوع عقلانيت قسم پنجم وجود دارد و آن عقلانيتي است كه نه مثل قسم اول مبتني بر قياس (Deduction) است و نه مثل اين قسم چهارم مبتني بر استقراء است (Induction) بلکه مبتني بر چيزي است که منطقيان از زمان پيرس فيلسوف و منطقدان معروف آمريکايي ميگويند Abduction، يعني بهترين تبيين. پذيرفتن بهترين تبيين معنايش اين است که اگر با يک پديدهاي مواجه شديم و براي چرايي اين پديده چند تا نظريه ارائه شد ما بايد نظريهاي که بهترين نظريه است را بپذيريم ولو خود آن نظريه هم بيعيب و نقص نباشد. مثال خيلي ساده بزنم فرض کنيد كه من الآن از اينجا بيرون بروم و ببينم تمام کوچه، خيابان، درختان و پشتبامها همه خيس است. خوب در اينجا اگر بپرسند «چرا تمام اين خيابانها، کوچهها و پشتبامها و درختها و همهجا خيس است»، نظريههاي مختلفي ميشود ارايه کرد. يک نظريه اين است که بگويند «همه لولههاي آب شهر تهران ترکيده است»، يک نظريه اين است که بگويند «دولت دستور داده كه با هليکوپترها روي فضاي شهر تهران آب بپاشند»؛ نظريات مختلفي ميشود داد يک نظريه هم اين است که «باران آمده است». هيچکدام از اين نظريات را نميتوان به معناي دقيق کلمه «ثابت» کرد اما در عينحال اينکه «باران آمده است»، براي خيس بودن کف خيابانها بهترين تبيين است. اينکه «باران آمده است چه بسا قابل اثبات برهاني و عقلاني صددرصد و خدشهناپذير نباشد» نبايد مانع ما بشود از اينکه بپذيريم «باران آمده است» و بگوييم كساني که ميگويند «باران آمده است» نميتوانند مدعايشان را اثبات بکنند، كساني هم که مثلاً ميگويند «آب پاشيده است» هم نميتوانند اثبات بکنند آنهايي هم که تبيينهاي سوم و چهارم را ارائه نمودهاند نميتوانند اثبات بکنند. درست است هيچکدام از اينها نميتوانند مدعاي خودشان را اثبات بکنند اما عقل اقتضا ميکند که آدم در ميان nتا نظريه و تئوري، هر كدام که بهترين تبيين را بهدست ميدهد، بپذيرد و آن را قبول بکند. اين را پذيرش Abduction يا «پذيرش بهترين تبيين» ميگوييم. ما در عالم نظر و عالم فکر در بسياري از موارد دستمان از قياس کوتاه است، دستمان از استقراء هم کوتاه است و بنابراين چارهاي جز توسل به راه سوم يعني راه تبيينهاي مختلف نداريم. عقلانيت اقتضا ميکند که در ميان تبيينهاي مختلفي که هيچکدامشان نه قياساً اثبات شدهاند و نه استقراءاً اثبات شدهاند، تبييني را بپذيريم که اين تبيين، «بهترين تبيين» است. بهترين تبيين داراي چيست؟ چه تبييني نسبت به تبيينهاي رقيب و بديل خودش بهترين است؟ اجمالاً عرض ميکنم و وارد بحث آن نميشوم كه يک تبيين لااقل بايد سهتا ويژيگي داشته باشد تا از رقباي خودش راجح دانسته شود و بهتر از رقباي خودش تلقي گردد. اول اينکه تعداد پيشفرضهاي کمتري داشته باشد. پيشفرضهايي که بايد قبول داشته باشيم تا بتوانيم اين تبيين را قبول کنيم، هرچه کمتر باشد طبعاً تبيين، تبيين موفقتري است. دوم اينکه پيشفرضهاي تبيين، پيشفرضهايي باشد که بيشتر انسانها قبول دارند. هرچه انسانهاي بيشتري يك پيشفرض يا يک مجموعه پيشفرضها را قبول داشته باشند، اين تبيين، تبيين موفقتري است. و سوم اينکه تبيين ما هرچه بتواند غير از اين پديده مورد بحث، پديدههاي ديگري را هم تبيين کند يعني بتواند در تبيين پديدههاي ديگري هم کميابيش کمک کند، درواقع يک امتيازي است که تبيين مورد نظر ما دارد. اين هم باز خيلي مهم است و اين در همه مسائل وجود دارد حتي در مسائل عملي هم وجود دارد. شما مثلاً پديدهاي مثل بيکاري و يا پديدهاي مثل اعتياد را فرض کنيد، خوب شما قياساً نميتوانيد علت اين پديده بيکاري يا اعتياد را پيدا کنيد؛ استقراءاً هم نميتوانيد. ولي ميتوانيد تبيينهايي را ارايه بکنيد و در ميان اين تبيينها يک تبيين را انتخاب بکنيد به عنوان تبييني که اگرچه بيمشکل نيست ولي مشکلاتش از همه تبيينهاي ديگر کمتر است. ما امروزه در همه علوم از اين نوع تبيينها داريم وقتي که مثلاً شما با نظريه داروين در زيستشناسي سروکار پيدا ميکنيد اين نظريه را بر چه اساسي زيستشناسان ميپذيرند؟ بر اساس اينکه ميگويند بهترين تبيين است؛ نميگويند در اين تبيين هيچگونه خلل و فرجي نيست، هيچگونه شکافي، هيچگونه عيبي، نقصي و آفتي نيست ولي در عينحال ميگويند اين نظريه مجموعاً پديدههاي مجهول ما را بهتر تبيين ميکند.
يک مولفه ششم عقلانيت که باز عقلانيت نظري است اين است که انسان چيزهايي را که خودش به آن علم قطعي پيدا کرده است به خاطر چيزهايي که ديگران ميگويند رها نکند. يعني من اگر چيزهايي را خودم يافتم به سبب چيزهايي که ديگران ميگويند دست از يافنه خودم برندارم. چون من اين مولفه را - که يک مولفه نظري است - در جاي ديگري مفصل در بابش تحت عنوان «زندگي اصيل» سخن گفتهام اينجا تکرار نميکنم. در زندگي اصيل، انسان بر اساس فهم و تشخيص شخص خودش عمل ميکند نه بر اساس آنچه ديگران به او ميگويند و بنابراين اگر در باب نکتهاي يقين حاصل کرده است ديگر نميگويد «چون ديگران با من مخالفند، من دست از يقيني خودم برميدارم». زندگي غيراصيل به يک معنا يعني زندگي مطابق با افکار عمومي، زندگي مطابق با فهم عرفي، زندگي مقلدانه، زندگي ناشي از تعبد بيوجه؛ اينها همه زندگيهايي هستند غيراصيل. چرا؟ چون در تمام اين نوع زندگيهايي که گفتم شخص يک چيزهايي را که خودش مييابد رها ميکند و افکاري را که ديگران در باب اين مساله دارند بر راي خودش ترجيح ميدهد. اين درواقع زندگي غيراصيل و يا به گفته فيلسوفان اگزيستانسياليسم، زندگي عاريتي است. اقتضاء ششم عقلانيت نظري اين است که من اگر در باب مسالهاي به يقين رسيدم با ديگران وارد گفتگو بشوم براي اينکه شايد ديگران دليلي قويتر از دليل من بياورند – كه در اينصورت اعتقاد خودم را عوض بايد بکنم - اما تا وقتي ديگران دليلي اقامه نکردهاند قويتر از دليلي که من بر مدعاي خودم دارم؛ تا وقتي اين دليل را اقامه نکردهاند ولو تعدادشان شش ميلييارد هم باشد من دست از عقيده خودم برندارم. درواقع «دست از عقيده خودم برداشتن» را مشروط بکنم به اينکه يکي از انسانهاي غير از خود من دليلي قويتر از دليلي که به سود مدعاي من وجود دارد اقامه بکند. تا وقتي ديگران دليلي قويتر از دليلي که من بر مدعاي خودم دارم اقامه نکرده ولو آن ديگران تعدادشان ده ميليارد باشد بگويم من دست از عقيده خودم برنميدارم. چرا؟ چون من به نظرم ميآيد دليلي دارم که اين دليل از ادله شماها قويتر است. به تعبير ديگري وقتي رأيم را عوض کنم که با دليل قويتر از دليل خودم مواجه بشوم نه با افرادي بيشتر از خودم؛ نه وقتي ميبينم که راي من يک طرفدار دارد و آن هم خودم هستم و آن راي ديگر صدتا طرفدار دارد بگويم که پس دست از عقيده خودم برميدارم. بلكه بگويم که من فقط وقتي دست از عقيده خودم برميدارم که يک برهاني شما اقامه کنيد به سود گزاره خودتان و به زيان گزاره من تا من به مقتضاي دليل شما دست از عقيده خودم بردارم.
از اين شش قسم عقلانيت - که تا الآن ميگفتم - تعبير ميکنيم به مولفههاي عقلانيت نظري. چرا به اينها ميگويند عقلانيت نظري؟ چون در مقام اتخاذ راي، اتخاذ عقيده، اتخاذ باور دخالت ميکنند.
رمضانعلی رحیمی