وسيلة نقليه اقدام به قاچاق افغاني نمايد، علاوه بر جريمة نقدي‌، وسيلة مورد نظر نيز شش ماه توقيف مي‌شود، اما در اين مورد بخصوص‌، پرونده با فرستادن مهاجرين به اردوگاه‌ها جمع مي‌شود و هيچ‌گاه به شكايت مهاجر رسيدگي نمي‌شود. ورود به سفيد سنگ‌ حدود ساعت 12 شب 12 / 12 / 1378 بود كه به سفيدسنگ‌، اردوگاه مجردي رسيديم‌. دروازة بزرگ آهني آن باز شد و ما كه تعدادمان يازده نفر بود، تحويل سربازان اردوگاه شديم‌. كار شمارش مهاجرين با لگدزدن آغاز شد. مأموراني كه ما را آورده بودند، بعد از تحويل دادن ما رفتند. با داخل شدن در اردوگاه‌، كار شناسايي و ثبت‌نام و بازرسي از مهاجرين توسط سربازان شروع شد. در حين بازجويي و ثبت‌نام‌، مهاجرين را كتك مي‌زدند، آن گونه كه انسان در يك باشگاه ورزشي با كيسه بكس‌، تمرين ورزشي نمايد. سربازان در اردوگاه از مهاجر افغان به عنوان يك كيسه بُكس استفاده مي‌كردند. در حقيقت سربازان اردوگاه با فحاشي و كتك‌كاري به مهاجر خوش‌آمد مي‌گفتند. بردن سيگار و نسوار به داخل اردوگاه ممنوع بود، به همين خاطر سربازان سيگار و نسوار را از مهاجر مي‌گرفتند و بعداً به داخل كمپ با قيمت گزافي به همان مهاجرين به فروش مي‌رساندند. بعد از ثبت‌نام و پذيرايي اوليه از مهاجر، نوبت به بازرسي رسيد. يكي از همراهان كه ريش خود را در زابل تراشيده بود و صورت زيبايش از ديگران درخشنده‌تر بود، مورد بازرسي قرار گرفت‌. سرباز ايراني‌، هرچه را از ميان اموال مهاجرين پسند مي‌كرد، به نام قاچاق برمي‌داشت و بعد از هر بازرسي با دو انگشت خود گونه‌هاي اين جوان را محكم مي‌كشيد و آنگاه سيلي آبداري بر صورتش مي‌نواخت‌. نه جاي خنده بود، نه جاي گريه‌. اين‌قدر اين عمل بر روي مهاجر ادامه پيدا كرد تا دهان و دندان او خون شد و همين امر باعث نجات وي شد. بعد از بازرسي و اذيت و آزار، نوبت به بازپرسي رسيد. سرباز از مهاجر پرسيد: «براي چه به ايران آمدي‌؟» مهاجر گفت‌: «براي زيارت امام رضا(ع‌).» سرباز گفت‌: «گو خوردي‌! تو امام رضا را چه مي‌شناسي‌؟» و آن‌گاه با مشت و لگد، انواع و اقسام حركات و تمرينات ورزشي را روي او اجرا كردند. آن‌گونه كه سربازان در مانورهاي نظامي شجاعانه و بي‌باك در مقابل دشمن و سنگرهاي فرضي بي‌مهابا آتش مي‌ريزند و به پيش مي‌روند، اين‌جا نيز سربازان ايراني در برابر حريف فرضي توان و قدرت ورزشي خود را به نمايش گذاشتند. اين حركات و تمرينات ورزشي تا از پاي درآمدن يك مهاجر ادامه مي‌يافت‌. لحظاتي بعد جوان مهاجر افغان با سر و صورتي خونين در اين مسابقه نابرابر مغلوب حريف خود مي‌شد و بدين‌سان نوبت به مهاجر ديگر مي‌رسيد. مهاجر ديگري به نام محمدحسن از هزاره‌هاي ولايت ارزگان مورد پذيرايي قرار گرفت‌. او كه در اولين ضربة فني ورزشكار شناخته شد توجه جدي سربازان را به خود جلب كرد. سرباز ايراني به او دستور داد دست‌هايش را پشت سرش خرپنجه نمايد. سپس با مشت‌زدن به شكم او (و فحاشي مخصوص‌) دستور نشستن مي‌داد و آن‌گاه هردو آرنج دست خود را روي كتف وي گرفته و مي‌گفت‌: «بلند شو بي‌پدر و مادر!» مهاجر با بلند شدن از ناحيه كتف ضربه مي‌ديد. بعد از آسيب‌ديدن او نوبت به كتك خوردن ديگران رسيد. فحاشي و كتك‌كاري از اصول اولية پذيرايي اردوگاه سفيدسنگ است‌. مهاجراني كه شب به اين محل تحويل داده شوند، بدون استثنأ بايد گوشمالي داده شوند. از ميان اموال شخصي مهاجرين‌، سربازان هرچه لازم داشته باشند به نام قاچاق براي خود برمي‌دارند و بقيه را قبض انبار مي‌دهند در سفيد سنگ چه گذشت؟ قسمت آخر قرنطينه‌ بعد از آن‌كه همگي را گوشمالي دادند، ما را با فحاشي به طرف قرنطينه هدايت كردند. قرنطينه سولة بزرگي بود كه در انتهاي آن چند چشمه مستراح براي وضو شكستن وجود داشت‌. سرماي كشندة سوله و بوي آزاردهندة مستراح خواب را از مهاجر مي‌ربود. داخل اين قرنطينه در آن شب بيش از هزار نفر بودند. چون جا براي استراحت و خوابيدن ضيق بود، مهاجرين به صورت سربه‌-ه خوابيده بودند. از ديدن آن منظره انسان به وحشت مي‌افتاد. جز يك راهرو كوچك براي عبور و مرور، جايي براي نشستن يا خوابيدن و حتي ايستادن نيافتيم‌. به ناچار در همان جاي باريك كه براي رفت و آمد بود روي سمنت‌هاي يخ‌زده نشستيم‌. تا اذان صبح جايي براي استراحت نيافتيم‌. اذان صبح يكي‌يكي مهاجرين براي وضو ساختن و مستراح رفتن به صف ايستادند، هرچه صبح روشن‌تر مي‌شد، صفوف طولاني‌تر مي‌شد. با روشن شدن هوا فرصت براي آشنايي با ديگر مهاجرين و علت حضور آن‌ها در اين قرنطينه پيدا مي‌شد. عده‌اي از مهاجرين زندانياني بودند كه مدتي به خاطر موادمخدر در زندان بودند و اينك عفو خورده و براي ردّ مرز شدن به اردوگاه آورده شده‌بودند. عدة ديگر از مهاجرين شهرستان‌هاي اصفهان و سمنان بودند. آن‌ها با تحويل كارت شناسايي آبي‌رنگ خود به شوراي شهر، برگة تردد مشهد دريافت كرده بودند و در بازگشت از مشهد، پليس‌راه سبزوار به بهانة اين‌كه نامه‌هايشان قلابي است‌، آنان را به اردوگاه فرستاده بود. اين مهاجرين از مدت‌ها پيش در اين اردوگاه بلاتكليف بودند و كسي هم جوابگوي آنان نبود. در ميان اين مهاجرين يك پيرمرد روحاني با لباس روحانيت و يك كودك 6 ساله همراه پدر خود به چشم مي‌خورد. قسمت اعظم از مهاجرين قرنطينه كساني بودند كه به تازگي از طريق مرز رباط راهي تهران و قم بوده كه در مسير راه توسط نيروي انتظامي دستگير شده و سر از اردوگاه درآورده بودند. اين‌ها كه هنوز به مقصد نرسيده بودند، ولي اتوبوس و كاميون‌داران كراية كامل خود را از آنها دريافت كرده بودند. طبق قوانين دولت ايران‌، اگر كسي با اتوبوس يا كاميون اقدام به قاچاق مهاجرين افغان نمايد، علاوه بر جريمة نقدي وسيلة نقليه نيز بايد توقيف شود، ولي در تمام اين موارد ديده شده است كه مأموران انتظامي از درگير كردن طرف ايراني چشم‌پوشي مي‌نمايند و خطاي آنان را عفو مي‌كنند. مأموراني كه مهاجرين را به سفيدسنگ مي‌آوردند به مهاجرين مي‌گفتند: «شما زودتر از ما به تهران بازخواهيد گشت‌.» براي باز پس‌گيري پيش كرايه مهاجر هيچ اقدامي صورت نمي‌گرفت‌. مدت سه روز در قرنطينه مانديم و در هر 24 ساعت سه عدد نان خشك استحقاق ما بود. در تمام مدت 3 روز، حق بيرون آمدن از قرنطينه را نداشتيم‌. در قرنطينه مهاجران جواني به چشم مي‌خوردند كه 150 تومان پول عكس خود را نداشتند و براي تهية پول عكس يا بايد از همشهريان خود كمك مي‌خواستند و يا بايد وسائل شخصي خود را مثل ساعت و پتو به فروش مي‌رساندند. در غير اين صورت تا تهية پول بايد در قرنطينه باقي مي‌ماندند. اين‌ها مهاجراني بودند كه از سر كار به خاطر نداشتن مدرك شناسايي به اردوگاه آورده شده بودند در حالي كه بستگان آنها بي‌خبر بودند. كمپ دو در كمپ دو مهاجر ما بال و پر نداشت‌ خورشيد روزگار، تو گويي نظر نداشت‌ آن‌سوي كمپ كودكي تنها نشسته بود گويا ز عيد و بازي و شادي خبر نداشت‌ تنها نشسته بود به دنيايي از سكوت‌ يعني دعاي مردم ما هم اثر نداشت‌ مسؤول كمپ زادة سردار خشم بود از ساكنان عالم اعلي حذر نداشت‌ آمار هفت‌، كلبه شيطان بود، ولي‌ باد صبا به كلبة شيطان گذر نداشت‌. كمپ دو، جايي بود كه مهاجرين را پس از سه روز شناسايي در قرنطينه به آن‌جا انتقال مي‌دادند. قبل از ورود به كمپ‌، مهاجرين به گروپ‌هاي ده نفري تقسيم شده و براي هر گروپ يك والر، سه ديگ سياه‌، پنج كيلو برنج‌، پنج كيلو لپة كرم زده‌، پنج كيلو نخود، مقداري روغن‌، صابون و نفت داده مي‌شد. اين مقدار حبوبات براي ورود به كمپ بود و با خلاص شدن آن‌، مهاجر جز سه عدد نان خشك در هر 24 ساعت چيزي براي خريد هم پيدا كرده نمي‌توانست‌. براي چاي خوردن ليوان‌هاي ترك‌خوردة رويي بود كه چاي داخل آن كاملاً سرد شده بود، ولي ليوان از داغي به لب نزديك كرده نمي‌شد. مسؤولان كمپ‌، «شريفي‌» و «رضازاده‌» بودند كه در هر 24 ساعت عوض مي‌شدند. رضازاده‌، چهره‌اي خوش‌برخورد و اخلاقي داشت و شريفي برخلاف رضازاده‌، آدمي خشن‌، عقده‌اي و متعصب بود. شريفي در مدت 24 ساعت حضور خود در كمپ تلاش و همّتش آزار و اذيت مهاجرين بود. از هر بهانه‌اي براي اذيت و آزار آنان استفاده مي‌كرد و در عين اذيت و آزار، خنده روي لب‌هايش نقش داشت‌، مثل اين‌كه از آزار و اذيت مهاجرين لذت مي‌برد. مواد مخدر در اردوگاه به وفور يافت مي‌شد. گاهي اتفاق مي‌افتاد پودر او. آر. اس يا گرد آجر را به جاي هروئين در تاريكي شب به قيمت گزاف براي معتادين قالب مي‌كردند. سيگار و نسوار شبانه توسط سربازان اردوگاه بين مهاجرين با قيمت بالا به فروش مي‌رسيد و فرداي آن‌، عده‌اي به خاطر داشتن سيگار مجازات مي‌شدند. اعتراض مهاجرين نسبت به رفتار بد مأموران نه خريدار داشت و نه به جايي مي‌رسيد و مهاجرين گاهي به خاطر اعتراض‌، بيشتر آزار و اذيت مي‌شدند. مهاجرين سيگار، نسوار و مواد مخدر را از سربازان خريداري مي‌كردند و در صورتي كه به چنگال درجه‌دارها مي‌افتادند، هرچه كتك مي‌خوردند سربازان را معرفي نمي‌كردند كه اين خود باعث تشويق سربازان مي‌شد. در بين روز مهاجران را وادار به كار اجباري از قبيل جمع‌آوري سنگ از بين زمين‌هاي زراعي مي‌نمودند. با اين همه‌، كمپ ويژگي‌هاي خاصي نسبت به قرنطينه داشت‌، چرا كه عده‌اي راهي افغانستان مي‌شدند و عده‌اي ديگر با خريد نامة آزادي با قيمت صد هزار تومان از سفيدسنگ آزاد مي‌شدند. در هر دو صورت فرصتي براي ارتباط با خانواده‌هاي چشم‌انتظار بود تا به وسيلة نامه (اگر همشهري‌ها برسانند) آن‌ها را از اوضاع و احوال خود باخبر كرد تا به هر وسيلة ممكن تلاش نمايند تا از اين جهنم‌دره بيرون شويم‌. آمار هفت‌ وقتي بقيه دوستان راهي افغانستان شدند، من و يكي از همراهان به خاطر اين‌كه منتظر نامه آزادي بوديم‌، در آمار خود تنها مانديم‌. از اين‌رو باقيمانده آمارها را درهم ادغام مي‌كردند. من و يكي از همراهان را در آمار هفت ادغام كردند. آمار هفت محل تجمع خلاف‌كارهاي سفيدسنگ بود و خلاف‌كارهاي آن فقط سفيد مصرف مي‌كردند. از اين‌رو به شريفي التماس زياد كرديم كه ما را از رفتن به آمار هفت معاف كند، اما شريفي نمي‌پذيرفت‌. التماس فايده‌اي نداشت و به ناچار راهي آمار هفت شديم‌. در همان شب اول طعم تلخ همنشين‌هاي خلافكار را چشيديم‌. آنان نه‌تنها مصرف‌كننده بودند كه فروشنده نيز بودند. همه خلاف‌ها منتهي به آمار هفت مي‌شد و ما از اين وضعيت رنج مي‌برديم‌. گاهي از آمار هفت سيگار بيرون مي‌شد و بدين‌سان همه بچه‌هاي آمار هفت جلو جمعيت توسط نيروي انتظامي سفيدسنگ مورد بازرسي قرار مي‌گرفتند و آمار هفت زيرورو مي‌شد. بعد از ساعت‌ها انتظار، بي‌گناهي ما به اثبات مي‌رسيد و آزاد مي‌شديم‌، ولي آبرو برايمان نمي‌ماند. روزي به خاطر پيدا شدن مقداري سفيد تا لبة پرونده‌سازي به پيش رفتيم‌، ولي بعد از آزمايش معلوم مي‌شد كه اين محلول او. آر. اس است و شوخي بي‌مزه‌اي بيش نبوده‌. خلاف‌كارهاي آمار هفت سربه‌سر شريفي مي‌گذاشتند. او نيز گاه و بي‌گاه آمار را مورد بازرسي قرار مي‌داد و حتي به چوب كبريتي هم گير مي‌داد. فقط ما اين وسط بيچاره بوديم‌. رضازاده مرد محترمي بود در يكي از شب‌ها بعد از اتمام نماز مغرب متوجه شدم كه بوي مخصوصي آمار را فراگرفته و مرا سخت مي‌آزارد. پشت سر من عده‌اي ده هزاري افغاني را لوله كرده و با كبريت زدن زير زرورق زهرمار مي‌كشيدند و هيچ‌گونه احترام يا اعتنايي به ديگران نداشتند. از ديدن اين كار بسيار ناراحت شدم‌. به محمدحسن گفتم برويم به رضازاده اطلاع دهيم‌، تكليف ما را روشن كند. نزد رضازاده رفتيم و براي خلاصي از شر آنان چاره‌جويي كرديم‌. رضازاده گفت‌: «دروغ مي‌گوييد! اگر راست مي‌گوييد، برويد آنان را بياوريد.» به ناچار به آمار بازگشتيم و هرچه دلمان خواست نثار رضازاده و مقررات دولت ايران كرديم‌، غافل از اين‌كه خودش تمام صحبت‌هاي ما را مي‌شنود. هركدام به نوبت به گور رضازاده و ايران سنگ چيديم و بعد از لحظاتي همشهري خود را نصيحت كرديم كه دست از خلافكاري بردارد و اگر خلافي صورت مي‌گيرد خارج از آمار باشد. ناگهان رضازاده پردة آمار را بالا زد و گفت‌: «من همة حرف‌هاي شما را شنيدم‌، ولي چون از آخر هموطن خود را براي خدا نصيحت كرديد، از فحش‌هايي كه داده‌ايد، گذشتم ولي فردا جمع آناني را كه به همراه او هروئين مي‌كشيدند بايد تحويل بدهيد.» اين را گفت و رفت و ديگر هرگز نيامد. او مرد بسيار محترمي بود. حمام اجباري‌ اردوگاه سفيدسنگ جايي است كه مهاجر در هر قدمي كه برمي‌دارد و يا نفسي كه مي‌كشد، بايد مجازات شود. اگر بگوييم اين‌جا محل پرورش نيروهاي ضد ايراني است‌، حرفي به گزاف نگفته‌ايم‌. كسي كه صددرصد محب و دوست جمهوري اسلامي باشد، وقتي از سفيدسنگ بيرون شود، دشمن درجه يك جمهوري اسلامي ايران خواهد شد. اگر دشمنان قسم‌خوردة داخلي و خارجي جمهوري اسلامي دست به دست هم بدهند و با خرج كردن پول‌هاي كلان بخواهند كساني را عليه ايران دشمن كنند يا عده‌اي را بشورانند و يا بدبين نمايند، به اين اندازه و به اين سهولت موفق نخواهند بود. حتي در درازمدت هم نمي‌توانند به چنين موفقيتي دست يابند. اما متأسفانه در سفيدسنگ در كوتاه‌ترين فرصت ممكن دوستان و علاقمندان جمهوري اسلامي به شكلي افسون مي‌شوند كه نه‌تنها بدبين و بدخواه هستند كه احساس مي‌كنند نسبت به انقلاب اسلامي بيگانه و نامحرمند. در حالي كه هوا كاملاً سرد بود، از طريق بلندگو اعلام شد كه‌: «مهاجرين براي رفتن به حمام آماده شوند!» ما كه چند روزي بود حمام نكرده بوديم‌، با خوشحالي براي رفتن بيرون كمپ صف كشيديم‌. ولي اين اعلان نه‌تنها مهاجرين را آماده نكرد كه متفرق هم كرد. كسي رغبت رفتن به حمام را نداشت و بعداً فهميديم كه اين علتي دارد. عده‌اي را به زور آوردند. بعد از شمارش به طرف حمام هدايت شديم‌. حمامي كه گنجايش بيست نفر را داشت‌، شاهد حضور بيش از صد نفر مهاجر بود. فضاي حمام كاملاً سرد بود. شيشة پنجره‌هاي حمام شكسته بود و باد سرد حمام را به يخچال كامل تبديل كرده بود. با باز كردن شير دوش‌، سردي حمام را فراموش مي‌كردي‌. آب به گونه‌اي سرد بود كه گويي داخل آن يخ انداخته اند. با چنين وضعي فرصت براي شستن نبود. وقتي لباس‌هاي خود را بر تن كرديم‌، عطسه امان نمي‌داد و بدين‌گونه عده‌اي مريض شدند. اگرچه اردوگاه درمانگاهي هم براي تداوي مريضان داشت‌، ولي با بودن شريفي در كمپ كسي موفق به رفتن به درمانگاه نمي‌شد. فرداي آن روز نيز بلندگو حمام را براي مهاجرين اجباري اعلام كرد. اصرار فايده‌اي نداشت‌. آن‌روز برخلاف روز پيش آب كاملاً جوش بود و قطره‌اي آب سرد وجود نداشت‌. هيچ كس را ياراي رفتن زير دوش نبود. ديروز از سردي آب مي‌ناليديم و امروز از داغي آب‌. وقتي بيرون آمديم و اعتراض كرديم‌، مسؤولان حمام كه همشهري ما نيز بودند، خنديدند و گفتند: «يادمان رفته شير آب سرد را باز كنيم‌!» در آن هنگام به پيرمردي روحاني كه همراه ما بود اين حديث را از پيامبر اكرم‌(ص‌) يادآور شديم كه‌: «اذيت و آزار مسلم از گناهان كبيره است‌.» دعاي كميل‌ دور بودن از كانون گرم خانواده‌، رنج و مشقّت راه و گرفتاري در سفيدسنگ و غيره نوعي دلتنگي را خصوصاً شب‌ها براي مهاجرين به وجود مي‌آورد. شب تا ديروقت خواب نمي‌رفتيم و نگران خود و خانواده بوديم و از سويي ديگر در بعضي آمارها آدم‌هاي ناباب بودند كه دوري از آن‌ها براي چند دقيقه هم نعمتي بزرگ بود. از اين‌رو نماز جماعت و برگزاري مراسم دعا فرصتي بود براي رهايي و دوري از چنگ غم و غصه‌. از اين‌رو در يك شب جمعه‌، با جمعي از مهاجرين كه عمدتاً هزاره بودند دور هم جمع شديم تا با زمزمة دعاي كميل براي رهايي از چنگال مأموران سفيدسنگ از خداي متعال كمك بخواهيم‌. مشغول خواندن دعاي كميل بوديم كه شريفي مسؤول كمپ پرده اتاق را بالا زد و با اعتراض شديد و صداي بلند گفت‌: «شما بي‌پدر مادرها چه غلطي مي‌كنيد؟» ـ آقاي شريفي‌! ما دعاي كميل مي‌خوانيم‌. ـ غلط مي‌كنيد، بياييد بيرون‌. التماس فايده‌اي نداشت‌. تمام جمعيت موجود را از اتاق بيرون كرد. هوا كاملاً سرد بود و برفي خفيف اندك‌اندك ريزش مي‌كرد. خشم تمام وجودم را فراگرفته بود. در اين اردوگاه‌، سربازان زمينة خلاف ديگران را فراهم مي‌كردند ولي شريفي بساط دعاي كميل را به هم مي‌زد. به او اعتراض كردم كه «آقاي شريفي‌! ما غرق عرق مي‌باشيم و درست نيست كه به خاطر خواندن دعاي كميل ما را مجازات كني‌.» اما او با حضور همه مهاجرين در آن دل شب‌، كاپشن و كت و حتي كفش‌ها را از پايم بيرون كرد و حدود دو ساعت تمام در حالي كه از آسمان برف مي‌باريد و هوا كاملاً سرد بود، مرا مجازات كرد. تمام كساني كه با ما دعاي كميل خوانده بودند با التماس و زاري تقاضاي عفو مي‌كردند، اما آن انسان قسي‌القب مي‌گفت‌: «او پُرروست و بايد رويش كم شود.» پيرمرد روحاني هزاره گفت‌: «آقاي شريفي ما با هم دعاي كميل خوانديم پس ما را هم با او مجازات كن‌.» شريفي‌: «برو برو!» ديگري‌: «آقاي شريفي بد كرديم ديگر دعا نمي‌خوانيم‌، شما لطفي كنيد و او را رها كنيد كه از سرما مي‌ميرد.» شريفي‌: «نمي‌ميرد، برو!» با اصرار زياد هموطنانم بعد از دو ساعت مجازات با آن وضعيت به آمار برگشتم‌. هرچند چراغ والر از سر شب روشن بود، تا صبح گرم نيامدم‌. اين خاطرة تلخ را هيچگاه از ياد نخواهم برد كه به خاطر خواندن دعاي كميل و ذكر خدا آن‌گونه مورد اذيت و آزار مسؤول كمپ اردوگاه سفيدسنگ قرار گرفتم‌. ملاقاتي در اردوگاه‌ چنانچه قبلاً اشاره كرديم‌، كمپ فرصتي براي ارتباط با دنياي خارج از اردوگاه بود. به وسيلة مهاجريني كه از اردوگاه آزاد مي‌شدند، خانواده‌ها از سرنوشت بستگان خود مطلع گرديده و براي بيرون آوردن او تلاش كرده و سعي مي‌كردند در اولين فرصت به ملاقات او بيايند. خانواده‌ها براي بيرون كردن وابستگان خود از سفيدسنگ بايد دست به دامان گروه‌ها و يا كساني كه به دولت ايران نزديكي دارند بشوند و با التماس زياد و تقديم مبلغي به عنوان دستمزد بعد از چند روز انتظار، شاهد آزاد شدن اقارب خود باشند. در بسياري مواقع گروه‌ها از بيرون كردن مهاجر از سفيدسنگ عاجز مي‌مانند و فقط كساني كه نزديكي خاصي به ايران دارند قادر خواهند بود قدرت‌نمايي كرده و بر رونق كار خود بيفزايند و از اين راه ثروت هنگفت افسانه‌اي به هم رسانند. بعد از آن‌كه خانوادة خُسرم از گرفتاري ما اطلاع پيدا كردند، مادرزنم به عنوان مادرم براي ملاقات به سفيدسنگ آمد. او مقداري لباس و غذا و ميوه با خود آورده بود كه مأموران با بهانه‌جويي مقداري از ميوه و غذا را برگشت دادند و اندكي را اجازه ورود دادند. اين چه منطقي است و با كدام‌يك از موازين شرعي اسلامي و انساني سازگار است كه مأموران از رسيدن مقدار غذايي كه خانواده مهاجر با پول خود تهيه كرده و از مشهد تا سفيدسنگ آورده به اميد اين‌كه فرزندش براي يك وعده غذاي درستي داشته باشد به او جلوگيري كنند؟ مادرزنم كه خدايش يار باشد، بعدها كه به ملاقاتي مي‌آمد، مقداري از ميوه‌ها را داخل جيب خود از ديد مأموران اردوگاه مخفي مي‌كرد. بعد از ملاقات‌، مأموران مهاجريني را كه ملاقاتي داشتند، مورد بازرسي قرار مي‌دادند و بار ديگر مانع بردن ميوه و غذا به داخل كمپ مي‌شدند. با التماس زياد موفق مي‌شديم براي يك وعده با هم‌اتاقي‌هاي خود غذاي درستي داشته باشيم‌. ملاقات هفته‌اي دوبار روزهاي يكشنبه و چهارشنبه صورت مي‌گيرد. فقط بستگان درجه اول قادر به ملاقات با مهاجرين هستند. اكثراً زن‌ها براي ملاقات مي‌آيند، چون آمدن مردها به سفيدسنگ بدون نامة تردد جرم محسوب مي‌شود. در صورتي كه بدون اطلاع از موضوع به اردوگاه بيايند و نامة تردد نداشته باشند، از سوي مأموران توقيف مي‌شوند و بعد از اذيت و آزار با گرفتن رشوه آزاد مي‌شوند. گاهي مهاجرين شهرستاني كه نامه تردد تا مشهد دارند با آمدن به اردوگاه از سوي مأموران مورد اذيت و آزارند. در بسياري موارد زن‌ها كه از صبح زود در سرماي طاقت‌فرساي سفيدسنگ منتظر ملاقاتند، موفق به ملاقات نمي‌شوند و در صورتي كه بعداً مشخص شود بستگان درجه اول نباشند كارت آبي‌رنگ آن‌ها را توقيف نموده و ساعت‌ها آن‌ها را اذيت مي‌كنند. وضعيت بهداشت‌ از اولين ساعات ورود به اردوگاه‌، پتوهاي پرشپش‌، اتاق‌هاي خسك‌دار و نبودن غذاي سالم و كافي‌، رفته‌رفته سلامتي مهاجرين را تهديد مي‌كند، هرچند سفيدسنگ درمانگاهي دارد، اما مهاجرين كمتر مي‌توانند از آن استفاده نمايند. در آخرين روزهاي سال 78 كه ما در آنجا بوديم به خاطر وضع بد بهداشتي‌، بيماري «وبا» شايع شد، ولي با وجود بيماري‌، فقط كساني كه اين بيماري و علائم آن را داشتند، به درمانگاه برده شدند. كساني كه بعداً از سفيدسنگ آزاد شدند، برايم نقل كردند كه در فروردين 79 مهاجري به خاطر مريضي‌اي كه داشت دار فاني را وداع گفت‌. «انالله و انا اليه راجعون‌»